درامافون

پیوندها

حیات وحش

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ق.ظ
دل را به جنگل زدم، هشت صبح یکه و تنها از ابتدای راه با چیزی به بیست کیلو وزن کوله پشتی، مسیری پنج کیلو متری را رو به بالا ادامه دادم تا ظهر به دریاچه رسیدم. (در تمام طول سفر موزیکی گوش ندادم، فقط صدای جنگل بود.) کنار دریاچه چهار/پنج تائی ماشین بود که مشخص بود شب استقرار ندارند. از آنجا که آب دریاچه قابل خوردن نبود و می خواستم نزدیک به آب کمپ کنم، خاطرم بود بعد از دریاچه اگر رو به جنوب شرق حرکت کنم به رودی که از وسط جنگل رد شده است می رسم، پس اندکی استراحت و به همان سمت حرکت کردم که از اینجا به بعد مسیر سخت می شد و جاده ای درکار نبود، جنگل بود و جنگل... بعد از سه کیلومتر مسیر رود را پیدا کردم، اما متاسفانه خشک شده بود! تنها محلی که برای آب در آن جنگل می شناختم، آب نداشت! من بودم و سه تا بطری آب معدنی، تا تاریک شدن هوا هم چهار پنج ساعت زمان مانده بود...
عکس از من

خسته، مسیر را ادامه دادم تا به لوله ی آبی رسیدم که از اول جنگل بانی بود و تا بالای کوه ادامه داشت! از درونش صدای رد شدن آب با فشار زیاد می آمد، با خود گفتم مسیر لوله را رو به بالا ادامه می دهم شاید به انشعابی رسیدم. لوله راحت و آسوده مسیر را رفته بود از قبل و من برای ادامه ی راه او باید از پستی و بلندی های زیادی می گذشتم و سخت بود با وجود آن فضای ناب و طبیعت بکر تمام حواسم به لوله باشد که کجا رفته است، برای همین لا به لا لوله را بی خیال می شدم و محو تماشای صحنه می شدم تا جایی که خستگی بر من فائق گشت و زین سبب بنده خود را به زمین سپردم؛ اما تا آمدم کوله پشتی را در بیاورم حرکت جنبنده ای را پایین تپه احساس کردم، دقیق تر نگاه کردم و آدرنالین ترشح شد! جای ماندن نبود، واقعن نبود! پس، با مصیبت عکسی تهیه کرده و دوان دوان مسیر لوله را رو به بالا ادامه دادم تا خوشبختانه به جایی رسیدم که امکان دسترسی به آب لوله فراهم بود.
عکس از من، خرس بود!
بعد از آب خوردن و شستن دست و صورت به سراغ چادر رفتم که متاسفانه چادر خراب بود! پس سریع آتشی برافروختم و با یک کمپوت و یک کنسرو از خود پذیرایی کردم، سپس شعاع بیست قدمی خود را با نخ به هم وصل کردم، داخل قوطی کنسرو ها سنگ ریزه ریختم و به نخ ها گره زدم که اگر چیزی نزدیک شد متوجه شوم که ناگهان یک نفر با لبخند آرام آرام نزدیک شد و سلام کرد! از بومی های آنجا بود و سی صد متر پایین تر از جایی که من نشسته بودم دام داری داشتند، خیلی برایش عجیب بود که من این همه بالا آمده بودم، خیلی بیشتر عجیب بود که تنها بودم، می گفت بیست قدم پایین تر از اینجا که نشسته ای امروز صبح پلنگ گاوم را خورده! مدام با تعجب به چادری که خراب بود و من و آتش نگاه می کرد! گفت به قیافه ـت نمی خورد این همه جرات داشته باشی! خندیدم و در دلم گفتم خیلی چیزها هست که به این قیافه نمی خورد! آدرس دام داری را داد و گفت قبل از تاریک شدن به آنجا بروم، گفت جای قشنگی نیست اما سقف دارد و امن! رفت، هوا کم کم تاریک شد، من، آتش، جنگل و به واقع عرض می کنم که جای هیچ کس خالی نبود! رفته رفته سرد شد و مه تمام آنجا را فرا گرفت، البته قبل از تاریک شدنِ کامل، وسایل را جمع کرده بودم و دسته آخر رو به دامداری راه افتادم. نزدیک های محل بودم که از دور نور چراغ قوه ای که مرتضی برایم می انداخت را دیدم و به دامداری رسیدم. آنجا دو نفر به اسم های مرتضی و محمد بودند، یک سگ و صد و هشتاد و اندی گاو. نمی دانم چرا اما احساس خودمانی بودن داشتم، مثلن محمد وقتی شلوار شیرازی ای که داخل کلبه به میخ آویزان بود را نشان من داد و در حال گفتن این موضوع بود که اگر خجالت می کشی عوض کنی ما بیرون می رویم و اینها، من وسط حرفش شلوارم را در آورده بودم و در حال رفتن به سمت شلوار شیرازی بودم! شام هم سه تایی در یک ظرف بزرگ خوردیم، برنج و شیر و ماست را با هم قاطی کردند که اسمش خاطرم نیست، اما مزه اش عالی. سپس تا آخر شب کلی حرف زدیم و وقت خواب عالی ترین صدایی که می شود وقت خواب شنید را شنیدم! تکان خوردن زنگوله ی گردن گاو ها موسیقی ای راه انداخته بود که بهترین لالایی بود!
خلاصه ای بود از یک روزِ یک سفرِ چند روزه! به هر حال خود را به طبعیت بزنید، ماجراجویی کنید و با خوذتان خاطره بسازید.

در پایان هم سلفی ای به یادگار گرفتیم که بماند.
  • ۹۷/۰۶/۰۶
  • مهر ارسنج

نظرات  (۵)

چه قدر باحال :))
پاسخ:
چاکرم :دی
خیلی جالب بود.

تو چرا تنها میری گردش
نمیگی اتفاقی میفته خدای ناکرده ، هوم؟
پاسخ:
جای شما خالی نبود :دی

میگن آدما تو سفر خودشون رو نشون میدن، تنها میرم که خودم رو نشون خودم بدم.
نه، نمیگم، دیگه خونه آخرش ی اتفاقی میوفته دیگه :)) حالا انگار تا حالا تو زندگیم اتفاقی برام نیفتاده :))
آقااااا، proud of you ^^
خرس، آخه خرس؟! پلنگ؟! کجا رفته بودی مهرداد؟؟ :))
هی عکسات رو می‌بینم، هی می‌گم چه حیف که این بشر اینستا رو ترک کرده.
پاسخ:
ارادت ;)

دریاچه ارواح بازم، اینقدر گنده ست که بیست بار دیگه هم برم باز چیزای جدید از توش در میارم :))

درسته که من از اینستا رفتم، ولی این اینستا بود که من رو تنها گذاشت :))))
ولی نه جدی، دیگه حوصله ش رو نداشتم.
خررررررررس؟:|
عکس اول
انگار تابلوی نقاشی بود...
پاسخ:
یپ :دی

خیلی جای قشنگیه
بازم دریاچه ی ارواح :) زمستونش دیونه کننده تر نیست مهرداد؟
پاسخ:
ببین کی اینجاست! کجایی دختر ؟

آره، بازم دریاچه ارواح، زمستونش نرفتم، بهار و تابستون رفتم، پاییز و زمستون هم باید برم :دی