درامافون

پیوندها

کلاه

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ
دیشب وقتی داشتم بعد از کار قدم می زدم، دیدم یک پدر روی زمین زانو زده تا کلاه بر سر پسر کوچکش بگذارد اما پسر ممانعت می کرد، هرچه پدر می گفت: پسرم هوا سرد است سرما می خوری! پسر گوشش بدهکار نبود که نبود. کمی نگاهشان کردم، دیدم پسر نمی فهمد سرد است! سرماخوردن سرش نمی شود! زیر لب گفتم: بذار سرت، سرت کن، سرت کن... صدایم از زیر به رو آمد، فریاد زدم: بذااار سرت اون کلاه لعنتی رو، سرررت کن... با مشت به صورت پدر کوبیدم، نشستم رو سینه ـش چاقو را گذاشتم زیر گلو ـیش، تو صورت پسر نگاه کردم و با حالتی که می خواهم نعره بزنم، اما می خواهم آرام حرف بزنم، گفتم: سرت کن وگرنه بابات رو می کُشم! سرت کن... پسر بی صدا، با گریه کلاه را سرش کرد، من رفتم؛ به سی سال بعد، دیدم آن اتفاق برای او یک ترس شده است، دیدم او بعد از آن شب همیشه کلاه را سرش نگه داشته است، در گرما و سرما، جشن ها و سوگ ها، دیدم او فارغ از تحصیل شد و کلاه به هوا انداخت اما کلاه ـش را در نیاورد، در تمام عکس های همه ی این سی سال آن کلاه بر سرش بود و تا آنجا که پدرش روی تخت بیمارستان به او گفت: پسرم؛ دارم میمیرم بابا، کلاهت رو بردار سرت رو بوس کنم... پسر با گریه گفت: نه، تا وقتی این کلاه سر من هست تو زنده ای بابا، تا این کلاه سرم باشه هیچکس نمیتونه تو رو از من بگیره، نمیذارم بمیری بابا، کلاهم رو در نمیارم...
پدر مُرد، پسر کلاهش را از سرش می کشد و می فهمد این همه سال چه کلاهی سرش گذاشته بوده است...
  • ۹۷/۱۰/۱۱
  • مهر ارسنج