تصویر سازی
ماتیاس عقب تر از همه به چهار چوب در تکیه داده بود و همانطور که گیلاس در دست داشت، به رقص تانگوی میهمانان خیره بود، زیر لب با خود چیزی نامفهوم را تکرار میکرد و جرعه، جرعه مینوشید... از همان جا که ماتیاس به چهار چوب تکیه داده است، بعد از پیش خدمتان سینی بر دست، بعد از تمام ستون های تالار، پشت زوج های در حال رقص، ایزابلا همراه خواهرانش کنار گلندان سرامیکی بزرگ، در سایه ی گل های بامبو، بادبزنی حصیری در دست دارد و مدام از این فاصلهی شلوغ و انبوه، ماتیاس را نگاه میکند و بعد از او مچ دست چپش را رو به زمین میگیرد و ساعتش را با دلهره و خستگی میخواند، صبرش لبریز میشود، عقل و غرور او را کنار خواهرانش نگاه داشته است، اما دلش دیگر دوام نیاورد، با گام های لرزان و ترسان، گونه های سرخ و انگشتان سرد، بی اراده قدم برداشت به سمت ماتیاس... طول تالار برای گام های ایزابلا گویی که فرسنگ ها باشد، و در این فاصله ماتیاس خیره به گیلاس خالی در دستش است و انگار که نجوا های نامفهومش کمی شفاف تر به نظر میرسد. شعری از شکسپیر را با خود زمزمه میکرد: " اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر میبینم، از بخت نیک، حالی به یاد تو میافتم، و آنگاه روح من..." ناگاه دستی را کنار صورتش حس کرد، که به نشانه ی درخواست برای رقص دراز شده باشد! ایزابلا بود... -"ندیدم با کسی برقصید، افتخار میدهید؟" ماتیاس گیلاس را به دست چپ میدهد و با دست راست دست سرد ایزابلا را میگیرد و با همان چهرهی خشک و خسته میگوید: دوشیزه ایزابلا، یقین دارم شریک های بهتری هم در این تالار پیدا میشود... ایزابلا که از علاقهی ماتیاس به شکسپیر خبر دارد، انگشت دستش را نزدیک به لبانش میبرد و آممممم کشان تالار را سرسری نگاهی میاندازد و سپس رو میکند به ماتیاس: "یک مرد، مرد نیست، اگر نتواند زن را در رقص شکست بدهد...!" ماتیاس دیگر بار نگاهی به گیلاس خالی میاندازد و باز هم با همان چهره ی جدیاش میگوید: "از نقل قولتان از شکسپیر یکه خوردم، اما حقیقت این است که من تا بحال نرقصیدهام و تمایلی به آن ندارم" ایزابلا گیلاس را از دست ماتیاس جدا میکند و روی سینی پیش خدمتی که در حال گذر است میگذارد و ماتیاس را میکشاند وسط تالار...
روبروی هم ایستادهاند، موزیک در حال پخش، زوج ها در حال رقص، ماتیاس نگاهی به طرفین میاندازد و میگوید: من بلد نیستم!!! ایزابلا با لبخندی صمیمی جواب میدهد: "آسان است، اصلی ترین نکتهاش این است که باید به چشمان شریکتان خیره شوید... حالا با دست راستتان کمرم را بگیرید" ماتیاس مردد دستش را میگذارد روی کمر ایزابلا، ایزابلا دستش را میگیرد و روی قسمتی مشخص از کمرش میگذارد... دست راستش را به کف دست چپ ماتیاس میسپارد و دست چپش را روی شانهی راستش میگذارد، همان طور که به چشم های هم خیره هستند، میگوید: " کمرتان را صاف نگه دارید آقای ماتیاس، حالا با شمارش من بروید عقب و بیاید جلو، یک دو سه... همینه آقای ماتیاس، آفرین"
موسیقی در حال پخش، تالار به آن بزرگی، آن همه میهمان، آن همه خدم و حشم، اما ایزابلا چیزی جز ماتیاس را نمیبیند و ماتیاس هم چیزی جز ایزابلا... دستان ایزابلا دیگر سرد و پاهایش لرزان نیست، ماتیاس هم آن چهرهی خشکش را با لبخندی گرم شسته است...
- ۹۹/۰۷/۲۸