آخرین پردهی تراژدی اتللو مغربی ونیز
آنگاه اتللو در عرشه، رو به غروب خورشید ایستاد و با خود نجوا کرد: آه... امان از شرارت و دسیسه های یاگو های اطرافمان، دزدمونای من... بعد از تو دل را به دریا زدهام، و سینهی سوختهام بادبان این کشتی فکستنی از اندام شکستهام است؛ نفس های گرم و پر مهرت کجاست؟! که سینهام این اندام را حرکت دهد؟ خوش آوای من، بانگی بفرست، تا شاید جزیره ی عشق را پیدا کنم... آه؛ حال ای دریا، ای همدم این سال های بی دزدمونا، گوش شنوای من در تلاطم ها... روزگار و یاگو هایش بانی رفاقت دیرینهی ما هستند، دیگر زمان آن رسیده است تا وداع را قرائت کنیم. بعد از این همه دل به دریا زدن، حال باید خود را به دل دریا زنم. این پیکر عاشق بی جان را با جان و دلت پذیرا باش و چنان در قطره هایت حرمت دار، تا پس از من هر آن کس که در غروب به سرخی منعکس شدهات نگاه داشت، هوس خود به دل دریا زدن تمام وجودش را فرا گیرد. عاشقان زمان را حرمت دار و یاگو هایش را پس بزن... دیگر تمام هر آنچیزی که از دزدمونا برایم مانده است، سر دردیست دوست داشتنی که میخواهم آن را با تو شریک شوم دریا... وِنیز برایم زندان است، دیوار هایش تزویر و تعفن خیانت را تداعی میکند. وِنیز خنجریست پنهان شده در ردا... بگذار وجودم شهر را فرا گیرد، بگذار نور عشقی که دزدمونا در دلم جای گذاشت را، با تو به شهر ببرم... بدرود ای غروب دلگیر، ای روزگار پست... درود دزدمونای من...
و اتللو خود را به دریا سپارد با این گمان که جایی دیگر ، دزدمونا در انتظارش نشسته است.
- ۹۹/۰۷/۲۹