درامافون

پیوندها
سالها پیش، جایی که جز نبود توپ دو لایه و دروازه، دغدغه‌ای دیگر در زندگی‌ام نبود، پسر های به سن و سال الآن‌م را می‌دیدم که خانواده به‌شان گیر می‌داد تا آن ها ازدواج کنند و دعوا و داد و بی‌داد و اینها. آن زمان هیچ درکی از این قضیه نداشتم، اصلن حتا لحظه ای به آن واکنش ها فکر نمی‌کردم! که مثلن چرا خانواده می‌خواهد به زور برای پسرش زن بگیرد؟ یا چرا پسر نمی‌خواهد زن داشته باشد؟ به هر ترتیب، زمان است دیگر، یک آن به خود آمدم و انگار نوبت من باشد!
درست زمانی که من دارم از تنهایی رنج می‌برم، مادرم گیر سه پیچ داده است تا برایم زن بگیرد! می‌گویم که من زن نمی‌خواهم! می‌گوید که بیخود! می‌گویم آخر من شرایط ازدواج را ندارم! می‌گوید همه شرایط را فراهم می‌کند! می‌گویم که آخر با چه کسی؟ می‌گوید خودم بهترینش را برایت گیر می‌آورم...
مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را...
و از هم کلام شدن به بچه ها همین بس که، دیشب خواهرم پرسید واقعن نمی‌خواهی زن بگیری؟ گفتم نه، ولی واقعن می‌خواهم یک دوست دختر داشته باشم. (پرسید بین دوستانت اذیت نمی‌شوی که فقط تو تنهایی؟) گفتم چرا... می‌شوم.


  • ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۹
  • مهر ارسنج

سفر، خیلی خوبه! حتا دکترا هم تجویز می‌کنند!

پ.ن| و به پیوند های روزانه توجه فرمائید.

پیشنهادی| الماس از گروه رامشتاین 

متن و ترجمه 

  • ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۶
  • مهر ارسنج
رفتم خانه‌ی مکعب اینها! خیلی اتفاقی و خیلی زورکی طور البته، ولی خب اینکه خودم هم می‌خواستم، یعنی دوست داشتم که بروم آنجا را نمی‌شود انکار کرد! نه برای خودش، نه برای گربه‌هایش، نه برای پر رو بودن خودم... فقط برای مَدی! حس می‌کنم دوستی‌ای که با مَدی می‌توانم داشته باشم خیلی قشنگ تر از دوستی با مکعب باشد! اصلن من رفاقت با پسر ها را بهتر بلدم... شاید تیکه هایی هم بهم انداخته باشد، اما من فقط دوست داشتم خوش باشم، بالآخره بعد از این همه سال یاد گرفته‌م چطور فراموش کنم، نادیده و نشنیده بگیرم...
از طرفی، او دیگر مکعب نبود، کاملن حل شده و کاملن ساده و بی هیچ پیچیدگی‌ای خیلی آسان بنظر می‌آمد!
  • ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۰
  • مهر ارسنج
اونقدر ها هم مال نیست.



  • ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
  • مهر ارسنج
تا اینجا، آیا دلی را شکسته‌اید؟ آب کرده‌اید؟ سوزانده‌اید؟ تا اینجا، آیا سر و کارتان با دل باقی بوده‌ست؟ با دلی بازی کرده‌اید؟ دلی را لرزانده‌اید؟ توی دل کسی را خالی کرده‌اید؟ دلی را از خود کَنده‌اید؟ آیا دلی به شما سپرده شده؟ آن را پس زده‌اید؟ دل‌تان پیچ خورده است؟ دل پیچ خورده‌تان تنگ شده است؟ دل تنگ شده‌تان را به کسی بسته‌اید؟ دل‌تان گنده است یا کوچک؟ اصلن بار معنای واژه "دل" در نظر شما چقدر است؟

پ.ن| نظر دهی بسته‌ست، و در واقع جواب این سوال ها به درد من نمی‌خورد، به درد خودتان می‌خورد. مثل من که روبروی آینه‌ی قدی برای خودم محکم شیشکی بستم و این سوال ها را از خودم پرسیدم...

پ.ن۲| آهای مهردادِ پیزوری، به خودت بگیر...
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۵
  • مهر ارسنج
خیلی رندوم یکهو میاد لپ، پیشونی، چشم یا گردنم رو بوس میکنه و میگه تو بهترین دادش مهردادی هستی که وجود داره! اون لحظه رو نمی‌خوام با هیچی عوض کنم، چون تو اون لحظه داره قند تو دلم آب میشه و ذوق مرگ طورم.
منم خیلی رندوم بعضی شبا ی اسنیکرز یک‌جای خونه قایم می‌کنم و فردا از سر کار زنگ می‌زنم خونه و بهش نقشه گنج میدم که مثلن برو تو فلان اتاق بگرد دنبال فلان کیف و اون تو مثلن گنج وجود داره و اینا...
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۷
  • مهر ارسنج
داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من بخواهم دوست دختر داشته باشم، آن دختر باید چجور باشد و اولین چیزی که به ذهنم رسید نه صورت بود، نه تیپ و هیکل و فاز و هیچ چیز جز اینکه پینگ پونگ بلد باشد! رفتم پارک ملت، آنجایی که پینگ پونگ بازی می‌کنند! خبری نبود، در واقع سگ پر نمی‌زد! هعی گویان نشسته‌م همانجا و شروع کردم به کامنت بند گوش دادن تا اینکه دو تا دختر از راه رسیدند و تور و راکت و فیلان و اینا... همانطور که نشسته بودم به صورت و هیکل کاری نداشتم، چشمانم را تیز کرده بودم که ببینم راکت های‌شان چیست، که حرفه‌ای اند یا نه، تا اینکه شروع به بازی کردن، کردند و دیدم که نه! پینگ پونگ بلد هستند. بعد تر دیدم که صورت زیبایی هم دارند و رفتم از جلو تماشا کردن، هی رویم را جمع می‌کردم که بگویم من هم بازی می‌دهید؟ هی بیخیال می‌شدم و دوباره! آخر سر گفتم و آنها هم قبول کردند، کسی که دوست داشتم با او بازی کنم راکت‌ش را بهم داد و گفت برنده بجا! من هم سریع برنده شدم تا با او بازی کنم و وسط بازی با او بودم که دوست پسر هاشان از راه رسیدند!!! او را هم بردم، خواستم بروم که پسرها انگار که بخواهند خودی نشان بدهند گیر دادند تا با آنها هم بازی کنم، آنها را هم بردم و رفتم... 
تو مسیر برگشت حس و حال ترومن را داشتم، آنجا که هرجا می‌رفت یک ابر بالای سرش بود و هی می‌بارید.
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۴۳
  • مهر ارسنج
من هر داستانی که می‌خواهم بنویسم به چوخ می‌رود، همیشه داخل‌ش یکی به فنا می‌رود یا رفته یا قراره است برود! دست خودم نیست.
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۸
  • مهر ارسنج
درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم... حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند... حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم... همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی از کاغذ دیواری های خط خطی اتاقم، کنسرو های خالی انباشته شده کنجِ دیوار، خواب های پریشان و دسته آخر، الکل، محصور شده... و تمامِ آنچه برایم مانده پذیرش انزواست... حالا سال هاست که از هرچه بدم می آید سرم می آید، مسخره شدن، نگاه های از سره ترحم، کم محلی و گاهی پر محلی! و از همه بد تر... ورودِ رطوبتِ تنفس به گوش! تنفس وجدان... که هر روز در گوشم آرام زمزمه می کند، مقصر تو بودی... من فقط گفتم: تو که حامله ای کمربند ایمنی نبند... بگذار هم تو راحت باشی هم بچه... از کجا باید می فهمیدم راننده ی ماشین جلوئی دیشب تا صبح به هر دلیلی بیدار بوده، به هر دلیلی اون سنگ لعنتی ای را که معلوم نیست به کدام دلیل دیگر زیر لاستیک ـش رفت را ندیده... از کجا باید می دانستم که در لاین سرعت ماشین جلوئیم چپ میکند؟ من مقصر نبودم، من اطلاعاتم در رابطه با تصمیم گیری های خدا کم بود... من فقط راحتی برایشان می خواستم، علم غیب که نداشتم... ای کاش وجدانم می فهمید که آدم مست ، دروغ نمیگوید...
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۱۵
  • مهر ارسنج
میدونی؟ بنظر من این پول دار شدن نیست که آدما رو عوض میکنه، یعنی در واقع خود پول نیست که باعث تغییر میشه، این مسیر پول دار شدن و پول درآوردن هست که باعث زیر و رو شدن آدما میشه! اولش آدما رو درک نمی‌کنی که چرا دارن زندگی رو چنگ میزنن برای دو زار سود بیشتر! ولی وقتی یروز خودت دو زار بیشتر سود میکنی، میبینی که نه! حال میده...! و کم‌کم ناخن هات رو تیز میکنی برای چنگ زدن زندگی و هی پول در میاری، هی پول در میاری! حتا نمیدونی با این پولا میخوای چیکار کنی! البته میدونی ها، که اونم یحتمل ی معامله‌ی دیگه باشه که این پولت ضرب در دو بشه! یعنی میخوام بگم اینقدر سر گرم پول در آوردن،و دوباره از پولِ در آورده‌ت پول در آوردن هستی! که یروز به خودت میای و می‌بینی پوووف عوضی چقدر عوض شدی!
بعد دوست های چند سال پیشت رو می‌بینی، می‌بینی اینا فازشون هنوز همونه! سلام علیک میکنی، ولی دیگه مثل قبل نیست! هم تو حق داری برخوردت مثل قبل نباشه، هم اونا حق دارن بگن چقدر  عوض شدی! ولی بازم میگم، این مسیر پول دار شدن هست که آدم رو عوض میکنه، وگرنه خود پول که... بده بره بابا، بده بره بابا...
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۱
  • مهر ارسنج