درامافون

پیوندها
می خواست که برود، از لابلای پرس و جو شدن ها آمدِ بود که: دو سه سال اول خیلی سخت است ها... آنجا بهشت نیست ها... با چشم باز ها، مراقبت ها... . او چه می گفت؟ بعد از بیست و اندی سال سختی کشیدن و خوردن از خودی ها؟ دو سه سال؟! هــمه ـش؟! آنجا اگر جهنم هم باشد هوا از اینجا بهتر است.
پسر این خیلی دردناکه! اینکه مثل یک عروسک تو دست یک بچه ی "شیطان" باشید که هر روز با سر و صورت به در و دیوار کوبیده شوید و آخ؟! نه، عروسک ها همیشه لبخند روی لب ـهاشان است! من نمی دانم این حجم دردناک رو چجور بنویسم که چراغ اینجا خاموش نشه!

به قول یحی بن معاذ رازی:
ای عالمانی که قصرهاتان قیصری، خانه هاتان کسرایی، پوشش هاتان ظاهری، موزه هاتان جالوتی، مرکب هاتان قارونی، کاسه هاتان فرعونی، رفتار نادرست ـتان جاهلی و راه و رسم ـتان شیطانی ـست، چه چیزتان به شریعت محمد است؟! (صفحه 297 ، قلند و قلعه)
  • ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۷
  • مهر ارسنج
کاش نشون میداد کی مثبت میده، کی منفی!
اینجوری جدای متوجه شدن سیقله‌ی مخاطب، بعضی وقتها سوال پیش میاد و میشه بری سوال بپرسی که خب چرا؟ .
  • مهر ارسنج
از تیمارستان ترخیص می شوم و به خانه می آیم، می بینم همه ـجا بهم ریخته ـست! خانه را مرتب می کنم، جارو و گرد گیری، برای خودم غذا درست می کنم، دوش می گیرم، غذا می خورم، چای دَم می کنم، ظرف هارا می شویم، یک استکان چای برا خود می ریزم و می ـآیم می نشینم پشت میز، و چراغ اینجا را با این عنوان روشن می کنم که: نیستی ببینی چه خانمی شده ام!

  • مهر ارسنج
او گفت، و من دقیقن خاطرم است! گفت وقتی ناراحتی انگار تمام غم های عالم روی دلم است. بمیرم برای دلت که این روزها ناراحتی هایم تمامی ندارند. دلم می خواهد فقط بنویسم، خودکار بیت المال را گرفته ام دستم و روی پاکت نامه ای زرد رنگ می رقصانم، حتا بی آنکه به کلمات بعدی ای که قرار است بنویسم فکر کنم! حروف یکی پس از دیگری روی مقوای زرد رنگ خودنمایی می کنند، قلم از جوهرش مایه می گذارد و هوا هم که گرفته ـست.
اصلن منظور از هوای گرفته چیست؟ اصلن چرا هوا می گیرد؟ یا اصلن هوا خودش را برای چه کسی می گیرد؟ چرا وقتی هوا می گیرد، دل ما هم می گیرد؟
چرا باید از اتاق کنار صدای این موسیقی "ای حرمت" بیاید؟ چرا باید ابر و باد و مه خورشید دست در دست هم دهند تا من بروم به اسفند ماهِ سال نود و دو؟ به نیمه های شب که برف می بارد و گوشه ی صحن انقلاب نشسته ام، دانه های برف را در نور نورافکن ها نگاه می کنم، هشت بار صدای دینگ دینگِ ساعت را می شمارم و این موسیقی پخش می شود...
آری، نیمه های شب، صحن انقلاب، اسفند، خلوت، خلوت، خلوت... برف می آید، کسی تمام خستگی های دنیاـَش را گوشه ی صحن نشانده و با تمام بغض ـش آرام می خواند: لایق وصل تو که من نیستم...

پ.ن|
ی دفتر دارم که توش چیز میز نوشتم، لاش چیز میز گذاشتم، دوستش هم دارم، ی سر رسید برای سال نود و یک هست. بعضی وقتها بهش ی نگاهی میندازم. مثلن انتهای اسفند سال نود و شش نوشتم سال یک هزار و سیصد و نود و کـــــــِـــش، نمیخواهی تمام ـشی؟ الآن دیدم اون پاکت نامه، اون قسمتی که توش نوشتم رو بریدم، گذاشتم لای دفتره! تاریخش برا انتهای آبان نود و چهار هست! اون موقع اوایل دوران سربازیم بود. تو این پاکت زردا نامه می ذاشتم و می فرستادم اینور اونور!

پ.ن2|
به نظرم نگه داری چیزایی که توش کلی خاطره ـست، اشتباه ـست. مثل همین دفتره که من دارم، یا یسری پوشه از عکسام، یا گلدون یادگاری مثلن، اصلن خاطره اگر خوب هم باشه باز هم ناراحت کننده ـست! چون گذشته!

پ.ن3|نسل های آینده یسری روباتِ بدون احساس هستند، که واقعن راحت زندگی می کنند.

کاور موزیک Creep از Radiohead
  • ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۱
  • مهر ارسنج
ی جا تو ی پارکی چنتا از این فنچا که رپ می کنن دور هم جمع شده بودن و رو ی بیتِ ماسیده کرسی شعر بلغور می کردن، بختِ بد منم اونجا بودم، نوبت من شد، صدام رو صاف کردم و رو همون بیت خوندم: "با این بودم با اون بودم، بالا بودم پایین بودم! تیراندازم، رابین هودم! بتمن اگه نبوده من رابین بودم... شهر پر از دزدی و فسادِ، علت می پرسی؟ کاسبی کسادِ، کارایی که تا دیروز غلط بود این روزا میبینی که عاملِ نجاته ! " آقا اینا تو مایه های برگ ریزونای پاییز با تعجب میپرسیدن داداش تو تا حالا کجا بودی؟ کارات رو برامون بخون، کدوم استدیو میری ضبط و اینا... بعد خودم پاره شده بودم از خنده که بابا من همین الآن اینو در آوردم از خودم! فازتون چیه؟ برید تولید محتوا کنید برادرا، برید یکم موزیک فاخر گوش بدید!
یادمه یشب تو انجمن شاعران قلهک، حسین جنتی اول جلسه شروع کرد نزدیک پنج دقیقه، کلی بیتِ پست مدرن خوند! همه تعجب کرده بودن، آخه خودش با پست مدرن خیلی مخالف بود! آخرش که شعرش تموم شد، گفت اینارو همین الآن نوشتم، کاری نداره! راست میگید غزل بنویسید...
حالا قضیه رپ هم همینه، این همه رپ ـر داریم ما، این همه گروه، ولی چی میگن؟ نصف از مهمونی، نصف از چِت بازی، نصف از عاشقی! بنظر من تنها کسی که خوب رپ میکنه و از وقتی یادمه خوب بوده و پرچم ایران تو این سبک رو خیلی جاها کوبیده، یاس هست. البته من سبک مورد علاقه م رپ نیست، ولی خوبه اگر قراره سبک های دیگه گوش بدیم، کار های قوی از اون سبک رو گوش بدیم.

پیشنهادی| سفارشی از یاس
پ.ن| بهنام بانی اینارو میگه ها :))
  • مهر ارسنج
داشتم به این فکر می کردم که از یجا به بعد دیگه رمان نخوندم! چند سال پیش ملاحت بهم کتاب چنین گفت زرتشت رو هدیه داد و بحث کتاب شد، بهش چندتا کتاب خوبی که خونده بودم رو معرفی کردم، گفت نخوندم! خیلی برام عجیب بود، پرسید رمان هستند اینا؟ گفتم آره! گفت رمان نمیخونم و در جواب چرا؟ ی جوابی داد که سوال پیچیده بشه! یعنی حس و حال توضیح دادن نداشت. الآن رسیدم به اون، یعنی میخوام بگم این همه رمان خوب و قشنگ خوندم! خب؟ چی ازش یاد گرفتم؟ چی به من اضافه کرد؟ بجز پر کردن قسمتی از حافظه ـم و اینکه یاد یسری از جمله های قشنگ از توش بی افتم، هیچ چیز دیگه ای نداشت... بجای رمان، وبلاگ می خونم! تازه بنظرم وبلاگ خوندن خیلی جالب تر هست، نویسنده خیلی زنده تر هست... و همین الآن که داشتم اینارو می نوشتم، یاد وبلاگ پرسپکتیو افتادم، خیلی وقته می خونمش و بعضن براش کامنت میذارم، ولی سرهنگ جواب نمیده! بعضی شبا که خیلی عصابم خورده به خودم میگم برم اونجا و براش فحش کامنت کنم! شاید بپرسید چرا؟ واقعن هیچ جوابی براش ندارم! شاید چون عصابم خورده! شاید چون میدونم سرهنگ جواب نمیده! بگذریم... روزهای آخر سال رو تنها در خانه به سر می برم، تنهای تنها و آها! همین الآن دوباره یادم افتاد که ی شب که داشتم وبلاگ ـهارو میخوندم، یجا با ی پستی روبرو شدم که نویسنده از تنهایی خیلی خوب و قشنگ نوشته بود و معتقد بود تنهایی چیز خوبی هست! حتا ی مثال هم از قلعه ی یخی السا تو انیمیشن فروزن زده بود، کاش براش کامنت میذاشتم چند وقته تو اون قلعه ی تنهایی هستی؟!... یادم نیست کدوم وبلاگ بود، و الآن تو این شرایط اعصاب؛ بهتر که یادم نیست کدوم وبلاگ بود!!! ولی تنهایی رو راجش تو سریال بیگ بنگ تئوری میفهمه! که میگفت بعضی وقتا میشینم رو دست راستم تا بی حس بشه، اونوقت با دست چپم میگیرمش و وانمود میکنم دست یکی دیگه تو دستام هست! تنهایی رو من میفهمم که از خونه ی خالی برای تمرین ساز و آواز استفاده میکنم و راستی! بنظرم کسایی که به فاحشه خونه میرن، یازنگ میزنن فاحشه بیاد خونشون کار بدی نمیکنن! خب میدونی؟ این ی رابطه ی مشخص هست، در واقع این ی مدل زد و بندِ، بیزینسه! اون پول میگیره تو رو ارضا کنه و تو پول میدی که اون ارضات کنه، اون با خودش کنار اومده اینکار رو انجام بده و تو هم همینطور! من با این مسئله مشکلی ندارم "البته برای مجرد ها و کسایی که تو رابطه نیستند" ولی با همه ی این تفاسیر اینکار هم نمی کنم. من ناگفته های زیادی تو زندگیم دارم، اصلن انگار خوشم میاد ی گونی راز و ناگفته تو خودم نگه دارم و هر روز باخودم تو مترو و سر کار و دستشویی و هر قبرستون دره ای که میرم و هستم، دنبال خودم بکشونم! یکیش اینه که چند ماهی با ی روسپی هم خونه بودم! اون تو اتاق خودش بود و من هم تو اتاق خودم و زیاد همدیگرو نمیدیدیم، معمولن صُبا میدیدمش که لخت جلو آینه قدیِ جاکفشی آرایش می کرد! اصلن چرا این رو گفتم؟ اصلن نمیدونم آخر این متنی که نمیدونم کی قرارِ بیخیالِ این کیبورد بشم، دکمه ی ذخیره و انتشار رو میزنم، یا نه! وااای پسر من اصلن هوش عاطفی ندارم! هیچ خودآگاهی ای نسبت به خودم ندارم! هیچ کنترلی رو احساساتم ندارم! اصلن نمیدونم پشت این احساسات چی خوابیده! حسادت؟ خشم؟ نفرت؟ این چیه؟ این چه حالیه الآن؟ من چِمه؟ چی حالم رو خوب میکنه؟!
فردا شب، شب لیله الرغائب هست! من که قبول ندارم، ولی آرزو می کنم تو سال جدید دیگه نباشم، حالا به هر روشی، ولی، دیگه، نباشم.
  • مهر ارسنج
چشمانم را باز می کنم، نمی دانم شنبه است یا چهار شنبه! به سقف خیره ام و سعی می کنم پلک نزنم، آنقدر که خط های سقف کاذب را با خطای دید دیگر نمی بینم و یک صفحه ی سفید روبروی چشمانم نمایان می شود؛ سعی می کنم از اول بخاطر آورم، یک قطره اشک از گوشه ی چشم راستم سُر می خورد تا گوشم، ناگاه صفحه ی سفید و سعی در یادآوری را صدای باز شدن درب بهم می زند. نگاه می کنم، به خانم جوانی که روپوشی سفید برتن دارد و در دست، یکی لیوان آب و دیگری بشقابی که رویش چند قرصِ رنگارنگ است، نزدیکم می شود، مُردد سلامی می کند و جوابش را با مهربانی می دهم و با لبخند می گویم: خوش آمدید، من مهرداد هستم، اینجا اتاق من است و خواهشن فردا صبح قبل از ورود سه بار شمرده و با مکث در بزنید! طفلک دستپاچه طور چشمی می گوید و تا بادی در گلو می اندازد که چیزی بگوید، پنجره را نشان ـش می دهم و می گویم می دانی چرا به این پنجره ها فنس جوش داده اند؟! در همان حین که دارد به پنجره نگاه می کند و در سرش جواب ها را جستجو، از تخت پایین می آیم و دمپایی های سفیدِ جلو بازم را می پوشم و سلانه سلانه نزدیک پنجره می شوم، پنجره را باز می کنم و نسیم نسبتن سردی به صورتم می خورد، نگاه ـش می کنم، می گویم: هوم؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: نمی دانم، برای اینکه از پنجره بیرون نروید؟! پِق می زنم زیر خنده و با خنده ای که نمی گذارد درست حرف بزنم می گویم: از پنجره بیرون نروم؟! آدم عاقل مگر از پنجره بیرون می رود؟! خنده ـش می گیرد و می گوید: نمی دانم! خُب برای چه به پنجره فنس جوش داده اند؟! خنده ام را جمع می کنم و با حالتی جدی در چشمان ـش نگاه می کنم، می گویم: برای آنکه کسی از پنجره داخل نیاید!!! طفلک مات و مبهوت نگاهی به من می اندازد و نگاهی به پنجره، نگاهی به لیوان آب و نگاهی به قرص ها، من اما با همان حالت جدی به چشمان ـش خیره ام؛ تا آنکه دوباره می زنم زیر خنده و می گویم شوخی کردم! حق با شما بود و با لبخند اضافه می کنم که حالا اگر می خواهید می توانید بروید، روش مصرف قرص را بلد هستم! او باز هم دستپاچه طور بشقاب و لیوان آب را روی میز کنار تخت می گذارد و رو به در با گام هایی سریع حرکت می کند، قبل از آنکه درب را ببندد رو به در آرام حرکت می کنم و می گویم: راستی! درب را دوباره نیمه باز می کند و سری به نشانه ی بله؟ تکان می دهد. _اسم شریف؟ +مارتا، مارتا هستم آقا. _آقا؟ مهرداد هستم مارتا، فردا سه بار در زدن را فراموش نکنی! +نه، حتمن آقا؛ مهرداد. درب را می بندد و من می مانم و پنجره ای رو به حیاط، پنجره ای با فنس ـی جوش خورده به آن، یک لیوان آب، چند عدد قرص... لبه ی تخت می نشینم و به آینه ی روبرو خیره می شوم، به موهای کوتاهِ کوتاه و یکی در میان سفید... لیوان آب را در دست می گیرم، یکی یکی قرص ها را در دهانم می گذارم و آب را سر می کشم، لیوان را سر جایش می گذارم و از کنارش یک دستمال کاغذی بر می دارم، آن را دو قسمت می کنم و هر کدام را در یکی از سوراخ های گوشم می چپانم... سیگارپیچ ـم را از کشو، داخل جیب. از اتاق خارج می شوم، چشمانم را می بندم دستم را به دیوار می کشم و راه می افتم تا انتهای راهرو، راهرو ای که می دانم انتهای آن راه پله است، راه پله ای که ختم می شود به حیاط، حیاطی که می دانم صد و چهل و شش قدم از راه پله تا دیوار روبروی آن راه دارم و از آنجا پانزده قدم به سمت چپ، درخت بیدی ـست و زیر آن نیمکتِ رنگ و رو رفته ای که سال ـهاست با یک ستِ آبی روی آن می نشینم، با دستانی لرزان سیگار پیچ را از جیبم در می آورم، تتون را رول می کنم، حاشیه ی آسایشگاه را قدم می زنم، سیگار می کشم و به تک تکِ آجر ها فحش می دهم...
در همان لحظه، طبقه ی پنجم، از پشت پنجره ی پرستاران، جایی که مارتای تازه وارد با سرپرست پرستاران در حال نوشیدن قهوه اند. مارتا مهرداد را نشان می دهد و می پرسد داستان او چیست؟ چرا برای خودش یک اتاق جدا دارد؟ و چرا... سرپرست حرف او را قطع می کند و می گوید: سال ـها پیش او به دیدار دکتر (رئیس آسایشگاه) آمد و از او خواست تا اینجا بستری شود، اما دکتر نتوانست قبول کند! آخر حق هم داشت، او خیلی خوب حرف می زد و هیچ نشانه ای از هیچ بیماری روانی ای نداشت! +خُب؟ _هفته ی بعد او دوباره به دیدار دکتر آمد و فیلمی نشان دکتر داد! فیلمی که در آن دختر هشت ساله ی دکتر را در یک اتاق از سقف برعکس آویزان کرده بود و یک گوش بریده روی میز او انداخت!!! +وااای باورم نمی کنم! گوش دختر بیچاره را بریده بود؟! _نه، آن ـطور که من شنیده ام به صورت رندوم در مسیر آمدن به اینجا گوش یک نفر را بریده بود! و به دکتر گفته است که بعد از بستری شدن در اینجا آدرس آن خانه را می دهد... +چهره ـش معصوم تر از این حرف ـها بود! _وقتی به اینجا آمد بیست و شش سال داشت با موهایی بلند و فر! +خانواده ـش چی؟ همسری؟ رفیقی؟ کسی به ملاقات ـش می آید؟ _تا آنجا که من خبر دارم هیچ کس... زیاد در مورد او کنجکاو نشو، به جا های خوبی نخواهی رسید و این را هرگز فراموش نکن که قبل از ورود به اتاق ـش، سه بار شمرده و... +با مکث در بزنم؟ _آفرین!

پ.ن| من واقعن دیدم به آینده ـم این هست که کارم به تیمارستان کشیده شود. برنامه های بعدی.

بازی وبلاگی تصور من از آینده، که جولیک از من دعوت کرده بود بنویسم. دعوت می شود از: خانم دایناسور، خانم نعمتی، نرگس سبز.
  • مهر ارسنج
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۳
  • مهر ارسنج
دخترا تو سن هفده ۱۸ سالگی خیلی رو مخ هستند! فکر می‌کنن فرق بین خوب و بد رو تشخیص میدن و با کوچکترین مخالفت میشی دشمن خونی‌شون! نمیدونم از چه راهی وارد زندگی خواهرم بشم که بهش بفهمونم خیلی از کاراش اشتباه هست، دوست ندارم چار سال دیگه ناراحت از این باشه که این روزا رو مفت باخته و وقتش رو تو جوب ریخته! 
  • مهر ارسنج
all I need is u...
  • ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۵۶
  • مهر ارسنج