درامافون

پیوندها
صبح ها با مترو به سر کار می روم، چون می دانم قطارِ فلان ساعت، فلان واگن ـش در فلان ایستگاه خلوت است! بعد از ظهر ها مترو و خطوط بی آر تی شلوغ است، خیابان ها هم! پس پیاده از خلوت ترین کوچه ها گس می کنم تا جایی که خسته شوم و بعدش با یک موتوری به خانه بر می گردم! این همه سختی برای اینکه از شلوغی، از برخورد تنم با آدم ها در مترو، از مردم، متنفرم! از برخورد فیزیکی خوشم نمی آید، سعی می کنم تاکسی ای سوار شوم که صندلی جلویش خالی باشد و با آنهایی که می دانم وقت سلام علیک بغلت می کنند جوری دستم را سیخ می کنم و از دور دست می دهم که بغلم نکنند، جوابم به هر مدل دعوتی مثل تولد، مهمانی، دورهمی، عروسی، منفی ـست. جوابم به هر پیشنهادی مثل هم خانه شدن، دوست شدن، قاطی اکیپ ها شدن، مسافرت، منفی ـست! از اینستا و تلگرام و هر شبکه اجتماعی ای دورم، از نتفیکیشن متنفرم، برای همین کسی را همراهی نمی کنم، قسمت نظر خواهی تنها جایی که درش می نویسم را بسته ام، با کافه ها ارتباط برقرار نمی کنم، پُر از وسواس! شده کیلومتر ها یک فیلتر سیگار دستم باشد تا به سطل زباله ای برسم، شده پشت چراغ عابری ثانیه ها ایستاده ام، وقتی سگ هم در آن چهار راه پر نمی زده است، شده صدها متر مسیرم را دور کرده ام تا دو قدم روی چمن ها پا نگذارم، رانندگی نمی کنم چون پشت فرمان شعور و فرهنگ و همه چی را از دست می دهم! چون من عاشق بازی های ویدیویی ام! عاشق فیلم و سریال و انیمه و خواندن کتاب، وبلاگ و دیدن خط فکری آدم های دیگه، طرفدار نجوم، کوانتوم؛ عاشق هنر، و همیشه هم هنرجو خواهم بود، کار های هنری هم کرده ام اما زیر هیچ کدام لوگویی از خودم نبوده است، در حقیقت من هیچ وقت برای خودم هیچ آرم و نمادی طراحی نکردم، شاید این یک اعتراض خاموش بوده، شاید هم یکی از همان وسواس ها باعث ـش باشد! خیلی دوست دارم یک صفحه ی مستقل با عنوانِ درباره من آن بالا بچسبانم، اما درباره من چیز گفتنی ای وجود ندارد، و اینکه با این تصمیم هایی که گرفته ام و در حال گرفتن هستم به خودم ثابت کرده ام هنوز چیزی درباره خودم نمی دانم! پس، من فعلن همین هستم، و راستش، راضی نیستم از خودم.

پیشنهادی|از آلبوم ده هزار روز، از گروه تول. به ترتیبِ ترک intension و  right in two 
  • ۱۷ دی ۹۷ ، ۰۰:۴۷
  • مهر ارسنج
+ آقا کتاب قلندر و قلعه رو دارید؟
_ نه پسرم، ولی قلعه حیوانات رو داریم، اونو بیارم برات؟
  • ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۲:۴۶
  • مهر ارسنج
دیشب وقتی داشتم بعد از کار قدم می زدم، دیدم یک پدر روی زمین زانو زده تا کلاه بر سر پسر کوچکش بگذارد اما پسر ممانعت می کرد، هرچه پدر می گفت: پسرم هوا سرد است سرما می خوری! پسر گوشش بدهکار نبود که نبود. کمی نگاهشان کردم، دیدم پسر نمی فهمد سرد است! سرماخوردن سرش نمی شود! زیر لب گفتم: بذار سرت، سرت کن، سرت کن... صدایم از زیر به رو آمد، فریاد زدم: بذااار سرت اون کلاه لعنتی رو، سرررت کن... با مشت به صورت پدر کوبیدم، نشستم رو سینه ـش چاقو را گذاشتم زیر گلو ـیش، تو صورت پسر نگاه کردم و با حالتی که می خواهم نعره بزنم، اما می خواهم آرام حرف بزنم، گفتم: سرت کن وگرنه بابات رو می کُشم! سرت کن... پسر بی صدا، با گریه کلاه را سرش کرد، من رفتم؛ به سی سال بعد، دیدم آن اتفاق برای او یک ترس شده است، دیدم او بعد از آن شب همیشه کلاه را سرش نگه داشته است، در گرما و سرما، جشن ها و سوگ ها، دیدم او فارغ از تحصیل شد و کلاه به هوا انداخت اما کلاه ـش را در نیاورد، در تمام عکس های همه ی این سی سال آن کلاه بر سرش بود و تا آنجا که پدرش روی تخت بیمارستان به او گفت: پسرم؛ دارم میمیرم بابا، کلاهت رو بردار سرت رو بوس کنم... پسر با گریه گفت: نه، تا وقتی این کلاه سر من هست تو زنده ای بابا، تا این کلاه سرم باشه هیچکس نمیتونه تو رو از من بگیره، نمیذارم بمیری بابا، کلاهم رو در نمیارم...
پدر مُرد، پسر کلاهش را از سرش می کشد و می فهمد این همه سال چه کلاهی سرش گذاشته بوده است...
  • ۱۱ دی ۹۷ ، ۲۱:۲۶
  • مهر ارسنج
مادرم دست عرشیا را گرفته و چند روزی ـست که به مشهد رفته اند. من هستم و خواهر جانم. غذا را نوبتی کرده ایم، وقتی نوبت اوست غذا های آماده درست می کند، وقتی نوبت من است از بیرون سفارش می دهم. البته دست پخت خواهر آماده و غیر آماده ندارد، ذوق می کنم وقت خوردنش.

مادرم که برگردد به طور جدی می خواهم آشپزی را ازش یاد بگیرم.

پ.ن| زیر چشم به آشپزخانه نگاه می کند و زیر لب با صدای قمیشی می خواند:
بی خیال ظرفایی که توی سینک جا مونده
بی خیال مردی که این همه تنها مونده
  • ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۲:۳۵
  • مهر ارسنج
...چقدر احساس هیچی بودن دارم وقتی جز نگاه کردن با چشمانم، کاری از دستانم بر نمی آمد. کاش می دانستم کارم به اینجا می رسد، آنوقت بیشتر نگاه ـت می کردم! دوست دارم رو کنم به همه ی بزدلان و فریاد بزنم که: دوست داشتن جگر می خواهد! چراکه باید جگرت بسوزد... .
تصویر، یکی از هدر های وبلاگ قبلیِ رضا پیران است، آن زمان که این عکس را ذخیره می کردم، هیچ ایده ای نداشتم که احتمال آن است که یک شب، نگاه ـش کنم و غصه بخورم.
پ.ن| سرده...
  • ۰۴ دی ۹۷ ، ۰۰:۴۱
  • مهر ارسنج
پوشه ی عکس هایم را باز کردم و کاش این کار را نمی کردم! اتاقم پر شد از لحظه هائی که سال ها پیش آنها را فریز کرده بودم و محصور در فایلی، در فضایی بیکران از هیچ چیز، پشتِ سر کلی نادیده گرفتن ـها اما؛ با دوبار کلیک روی آن تمام قضیه را وارونه شد و این من بودم که اسیر آنها شده بودم، دیدم معصومیت های از دست رفته را، لبخند ها، شهر بازی ها، دیدم هرچیزی که زمان از من گرفت را... یخ لحظه های گشته م را با نگاه کردن ـشان آب کردم، چشمانم تر شد، قلبم تیر کشید و باور کنید دوستان، تاریخِ زیر عکس ها هیچ محلی از اعراب ندارند، وقتی تمام عکس ها را گویی همین دیروز گرفته اند! همین دیروزِ لعنتی، آره، همین دیروز...

پ.ن| تُف بر حالی که خوب نیست، نه تا زمانی که به گذشته تبدیل نشده!
  • ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
  • مهر ارسنج
چندی پیش که مسیر نا مشخصِ پیاده روی من را به نا کجا آبادی کنار اتوبانی کشاند، کلیه هایم بهم فشار آوردند و ناچار به ابطال وضوی سرپایی پشتِ شمشاد ها شدم؛ سرم را چرخاندم و دیدم که پسر و دختری آنطرف تر از شمشاد ها در حال کامش سرپایی هستند! نفسم بند آمد، ابطال وضویم هم، هم! اگر در حال حرف زدن بودم شاید زبانم هم بند می آمد. راستش به حال ـشان غبطه خوردم؛ فکر می کردم من رها کرده ام! مثل گربه به جان هم افتاده بودند و فارغ از دنیا، رها .
من شدیدن معتقدم که ما در حال زندگی در یک خط زمانیِ تقلبی هستیم؛ این اتفاق وقتی می افتد که شخصی در خط زمانیِ درست، به گذشته برگشته و با تغییراتش باعث ایجاد این خط زمانی شده! واقعن این زندگی برایتان عجیب نیست؟! زندگی ای که آدم ها اینقدر بد هستند، هیچ چیز سر جای درستش نیست، جایی که میانِ هر قدمش جای عقلانیت خالی ـست! یا نه؟ کاش می توانستم سرعت نور را بشکنم، اصلن شاید کلید سرعت نیست، سکون است!

  • ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۸
  • مهر ارسنج
تو که پیر هستی و دانا
به ز این باش اندکی با ما
خسته از ورق های این تقویم
جام زهر را سر نمی کشی آقا ؟
  • ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۸:۲۱
  • مهر ارسنج
از شبگرد و تمام داستان هایش، یک پیاله مانده بود، اما شیخ؟ تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود!
نا راحتیم، همین.
  • ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۱
  • مهر ارسنج

Et puis sont venus des jours de brume...

  • ۱۷ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۰
  • مهر ارسنج