درامافون

پیوندها
  • ۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۳:۳۹
  • مهر ارسنج

ترجیح می‌دادم الآن بخاطر مدل مو هام تو کره‌ی شمالی داشتم اعدام می‌شدم...

  • ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۹:۴۲
  • مهر ارسنج

وقتی دولت قرنطینه نکرد، وقتی همچی روال عادی قبل کرونا رو داره، چرا تو تعطیلات بشینم تو خونه؟ اونم منی که همه آرامش زندگیم رو از طبیعت می‌گیرم. احتمال رد و بدل کرونا تو مسیر رفت و برگشت به محل کارم برا من خیلی بیشتر از سفر رفتن هست. کمتر هم باشه میرم! من یک بیشعور هستم اصن، میرم سفر، جاده‌هارم ببندن میرم ! نمیخوام بیشتر از این جوونیم رو ازم بگیرن... این دوتا لینک آخرین سفر های تابستونمه:

استه‌سر     و     ادامه‌ش

تو پاییز هم رفتم همونجا که کلبه درست کردم، دیدم ازش استفاده شده، سعی کرده‌بودن سقفش رو ردیف تر هم بکنن، حس خیلی خوبی بهم دست داد، اینکه وسط جنگل تو ارتفاع چیزی درست کردم که بعد از من مردم ازش استفاده کردن! سقفش رو ریختم پایین و مرمت کردم، البته اینسری دوستام هم کمک کردن. تصمیم گرفتم یکی یدونه از اینا تو همه جنگل های ایران درست کنم تا بمونه برا هرکس که اگر زیر بارون مونده بود و جا نداشت ازش استفاده کنه‌.

تایم لپس

  • مهر ارسنج

آنگاه اتللو در عرشه، رو به غروب خورشید ایستاد و با خود نجوا کرد: آه... امان از شرارت و دسیسه های یاگو های اطرافمان، دزدمونای من... بعد از تو دل را به دریا زده‌ام، و سینه‌ی سوخته‌ام بادبان این کشتی فکستنی از اندام شکسته‌ام است؛ نفس های گرم و پر مهرت کجاست؟! که سینه‌ام این اندام را حرکت دهد؟ خوش آوای من، بانگی بفرست، تا شاید جزیره ی عشق را پیدا کنم... آه؛ حال ای دریا، ای همدم این سال های بی دزدمونا، گوش شنوای من در تلاطم ها... روزگار و یاگو هایش بانی رفاقت دیرینه‌ی ما هستند، دیگر زمان آن رسیده است تا وداع را قرائت کنیم. بعد از این همه دل به دریا زدن، حال باید خود را به دل دریا زنم. این پیکر عاشق بی جان را با جان و دلت پذیرا باش و چنان در قطره هایت حرمت دار، تا پس از من هر آن کس که در غروب به سرخی منعکس شده‌ات نگاه داشت، هوس خود به دل دریا زدن تمام وجودش را فرا گیرد. عاشقان زمان را حرمت دار و یاگو هایش را پس بزن... دیگر تمام هر آن‌چیزی که از دزدمونا برایم مانده است، سر دردی‌ست دوست داشتنی که می‌خواهم آن را با تو شریک شوم دریا... وِنیز برایم زندان است، دیوار هایش تزویر و تعفن خیانت را تداعی می‌کند. وِنیز خنجری‌ست پنهان شده در ردا... بگذار وجودم شهر را فرا گیرد، بگذار نور عشقی که دز‌دمونا در دلم جای گذاشت را، با تو به شهر ببرم... بدرود ای غروب دلگیر، ای روزگار پست... درود دزدمونای من...

و اتللو خود را به دریا سپارد با این گمان که جایی دیگر ، دزدمونا در انتظارش نشسته است.

  • ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۳
  • مهر ارسنج

ماتیاس عقب تر از همه به چهار چوب در تکیه داده بود و همانطور که گیلاس در دست داشت، به رقص تانگوی میهمانان خیره بود، زیر لب با خود چیزی نامفهوم را تکرار میکرد و جرعه، جرعه می‌نوشید... از همان جا که ماتیاس به چهار چوب تکیه داده است، بعد از پیش خدمتان سینی بر دست، بعد از تمام ستون های تالار، پشت زوج های در حال رقص، ایزابلا همراه خواهرانش کنار گلندان سرامیکی بزرگ، در سایه ی گل های بامبو، بادبزنی حصیری در دست دارد و مدام از این فاصله‌ی شلوغ و انبوه، ماتیاس را نگاه می‌کند و بعد از او مچ دست چپش را رو به زمین می‌گیرد و ساعتش را با دلهره و خستگی می‌خواند، صبرش لبریز می‌شود، عقل و غرور او را کنار خواهرانش نگاه داشته است، اما دلش دیگر دوام نیاورد، با گام های لرزان و ترسان، گونه های سرخ و انگشتان سرد، بی اراده قدم برداشت به سمت ماتیاس... طول تالار برای گام های ایزابلا گویی که فرسنگ ها باشد، و در این فاصله ماتیاس خیره به گیلاس خالی در دستش است و انگار که نجوا های نامفهومش کمی شفاف تر به نظر می‌رسد. شعری از شکسپیر را با خود زمزمه می‌کرد: " اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می‌بینم، از بخت نیک، حالی به یاد تو می‌افتم، و آنگاه روح من..." ناگاه دستی را کنار صورتش حس کرد، که به نشانه ی درخواست برای رقص دراز شده باشد! ایزابلا بود... -"ندیدم با کسی برقصید، افتخار می‌دهید؟" ماتیاس گیلاس را به دست چپ می‌دهد و با دست راست دست سرد ایزابلا را می‌گیرد و با همان چهره‌ی خشک و خسته می‌گوید: دوشیزه ایزابلا، یقین دارم شریک های بهتری هم در این تالار پیدا می‌شود... ایزابلا که از علاقه‌ی ماتیاس به شکسپیر خبر دارد، انگشت دستش را نزدیک به لبانش می‌برد و آممممم کشان تالار را سرسری نگاهی می‌اندازد و سپس رو می‌کند به ماتیاس: "یک مرد، مرد نیست، اگر نتواند زن را در رقص شکست بدهد...!" ماتیاس دیگر بار نگاهی به گیلاس خالی می‌اندازد و باز هم با همان چهره ی جدی‌اش می‌گوید: "از نقل قولتان از شکسپیر یکه خوردم، اما حقیقت این است که من تا بحال نرقصیده‌ام و تمایلی به آن ندارم" ایزابلا گیلاس را از دست ماتیاس جدا می‌کند و روی سینی پیش خدمتی که در حال گذر است می‌گذارد و ماتیاس را می‌کشاند وسط تالار...

روبروی هم ایستاده‌اند، موزیک در حال پخش، زوج ها در حال رقص، ماتیاس نگاهی به طرفین می‌اندازد و می‌گوید: من بلد نیستم!!! ایزابلا با لبخندی صمیمی جواب می‌دهد: "آسان است، اصلی ترین نکته‌اش این است که باید به چشمان شریکتان خیره شوید... حالا با دست راستتان کمرم را بگیرید" ماتیاس مردد دستش را میگذارد روی کمر ایزابلا، ایزابلا دستش را می‌گیرد و روی قسمتی مشخص از کمرش می‌گذارد... دست راستش را به کف دست چپ ماتیاس می‌سپارد و دست چپش را روی شانه‌ی راستش می‌گذارد، همان طور که به چشم های هم خیره هستند، می‌گوید: " کمرتان را صاف نگه دارید آقای ماتیاس، حالا با شمارش من بروید عقب و بیاید جلو، یک دو سه... همینه آقای ماتیاس، آفرین"

موسیقی در حال پخش، تالار به آن بزرگی، آن همه میهمان، آن همه خدم و حشم، اما ایزابلا چیزی جز ماتیاس را نمی‌بیند و ماتیاس هم چیزی جز ایزابلا... دستان ایزابلا دیگر سرد و پاهایش لرزان نیست، ماتیاس هم آن چهره‌ی خشکش را با لبخندی گرم شسته است...

Por una cabeza

  • ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۲:۰۴
  • مهر ارسنج

تا به حال به این فکر کردید که اگر بِچِلونَنِتون چی ازتون در میاد ؟

دیشب این تصویر رو تو ذهنم ساختم و مو به تنم سیخ شد!

  • ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۰۹
  • مهر ارسنج

ذهنیت چیزی نیست که راحت بشه تغییرش داد و معمولن یه ضربه‌ی بد از همون ذهنیت باعث ایجاد فکر تغییرش میشه و ضربه های بعدی باعث تا عمل پیش رفتن اون فکر میشه؛ مثلن همه اولش دوست دارن ارتباط‌شون با آدما از سر اعتماد و انسانیت باشه، ولی تو طول مسیر اتفاق هایی می افته که با باور هاشون مغایرت داره! اینجوری که وقتی بنا رو به اعتماد می‌ذاری و خلافش ثابت میشه ضربه‌ی بدی میخوری! میفهمی برعکس‌ش بصرفه تر هست! اینه که ذهنیتت عوض میشه، بنا رو روی بی اعتمادی سوار میکنی! یکم میری جلو تر، جلو تر، جلو تر... یجا وامیستی می‌بینی به هیچ کس اعتماد نداری و نمی‌تونی اعتماد کنی! به عقب نگاه می‌کنی و دوباره به جایی که واسادی، می‌بینی با یه مشکل بزرگتر روبرو شدی... یادت رفته اعتماد چجوری نوشته میشد یا معنی‌ش چی بوده! یه بدبینی خاصی به همه داری حتا اگر خلافش رو ثابت کنن و تنهایی رو ترجیح میدی به همراهی، چون شک داری، چون می‌ترسی، چون یجایی تو گذشته‌ت یکی با تبر گذاشته وسط حس اعتمادت! دوست داری دوباره اعتماد کنی، ولی حس احمق بودن بهت دست میده، و با این بی اعتمادی هم نمیتونی زندگی کنی...

Puscifer-Rev 22-20

 

  • ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۲
  • مهر ارسنج

بنظرم با وجود اینهمه تبلیغ ضد هوش مصنوعی، در آینده این ربات های دارای هوش مصنوعی و خودآگاهی هستن که سیستم رو در دست میگیرن. بعد اینکه فکر نمی‌کنم با این رویه ای که انسان پیش گرفته بدن‌ش بتونه دوم بیاره اونم مثل این فیلمها که طرف بعد از مرگش رو کامپیوتر زنده‌ست، مثلن میان از حافظه‌ش یه بک‌آپ میگیرن میکنن تو فلش میدن دست خانواده متوفا که بزنن به هرجا که خروجی usb داشت تا بتونن در یه قالب دیگه با هم در ارتباط باشن. ولی فکرش رو بکن جالب میشد ها، دیگه غم از دست دادن نداشتی با یه کابل otg هرجا میخواستی می تونستی داشته باشی‌ش. ولی بازم غم لمس کردن و بوییدن و اینار و داشتی، البته برا بو فکر میکنم تا اون موقع تو اون قضیه هم یه پیشرفتی کردیم و شاید بشه بوی طرف هم سیو کرد! اصن آقا سیستم ارسال بو که الآن راه افتاده، تا اون موقع اینقدر پیشرفت کرده که شمارو اسکن کنن، همون جور که برای رنگ کد داریم، برای بو هم کد باشه و بو طرف هم درست کنن! بگذریم، امیدوارم اون موقع سیستم یکپارچه باشه، یجا بهتر نباشه یجا بدتر، سیستم ها قوی ضعیف نباشن، اینجوری نباشه که یکی پول دار باشه یه لباس خفن مثل آیرون من تنش کنه بره بچرخه، یکی فقیر باشه، در حد همون فلش که وصل بشه به نت و یکم اطلاعات جدید بگیره از فضا مجازی. چمیدونم والا تاریخ میخونی و گذشته رو می‌بینی، کف می‌کنی! به آینده فکر می‌کنی، پشمات می‌ریزه! زمان حال هم که، راستی زمان حال...

  • ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۱
  • مهر ارسنج

دیشب حالم خوب نبود، می‌خواستم با یکی حرف بزنم. درد و دل نه ها، حرف بزنم فقط، همین... به چند نفر زنگ زدم، نزدیک دوازده نفر، هیچ کدوم جواب ندادن! خنده‌م گرفت، یکم حالم بهتر شد... بعد یکی‌یکی پیام می‌دادن که خیلی برامون عجیب بود دیدن شماره‌ت، چطوری و اینا... 

حرف زدن با من سخته مگه؟ تو که دیدی زنگ زدم، زنگ بزن خب، پیام میدی چرا؟ من هروقت اومدم به خودم ثابت کنم میشه از آدما کمک گرفت، آدما عکس‌ش رو ثابت کردن. شاید من بد آدمایی رو انتخاب کردم برای زنگ زدن، شاید آدما وقتی متاهل میشن دیگه نباید بهشون زنگ زد، شاید من عنم، نمیدونم... 

  • ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۰:۰۱
  • مهر ارسنج

با فصل جدیدی از خودم روبرو شدم، آنجا که انگار من جنبه‌ی روز و روزگار خوش را ندارم، زیر دلم می‌زند، وقتی همه‌چی خوب پیش می‌رود من از ادامه دادن دست برمی‌دارم، خواسته و ناخواسته گند می‌زنم و خرابش می‌کنم. و انگار در گیر و گور و گرفتاری و مصیبت و مکافات، بهتر رشد می‌کنم! عادت کردیم به شرایط تحت فشار، فشار نباشد امورات مزه نمی‌دهد! تا ناراحتی نباشد قلم بر نمی‌دارم، تا درد بی درمان یقه‌ام را نگیرد نقاشی نمی‌کشم، تا اشک چشمانم را فرا نگیرد قافیه ای ردیف نمی‌شود و انگار در من همه‌چیز از درد و ناراحتی سرچشمه می‌گیرد! و اگر اوضاع با مراد ما سِت باشد، گند می‌خورد به همه چیز...

تصمیم گرفته‌م نقاشی هایم را قاب کنم و به دوستانم هدیه بدهم...

من در این دو روز دنیا وابستگی‌ای ندارم، سعی می‌کنم که نداشته باشم.

پیشنهادی|  باور ریزش برگ - کاوه یغمایی

  • ۰۷ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۶
  • مهر ارسنج