درامافون

پیوندها

بخاطر برداشت دیگران، خود سانسوری نکنید!

 

پ.ن| من نه میتونم عنوان نذارم، نه میتونم بجاش عدد بذارم. این خیلی مسخره‌ست!

  • ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷
  • مهر ارسنج

رابطه مثل بستنی می‌مونه! در نهایت به چوب‌ش میرسی، ولی اگر لیس بزنی دیر تر، گاز بزنی زودتر...

  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۶
  • مهر ارسنج

خب بالآخره اون کاری که همیشه دوست داشتم انجام بدم رو انجام دادم، یعنی نه به طور کامل ولی خب در حد بضاعت و دست تنها، تونستم حداقل ۳۰ درصد از اون چیزی که تو ذهن داشتم رو پیاده کنم... ساعت ها یوتیوب نوردی کمک کرد که خیلی راحت تر بتونم از پس این دل خواسته بر بیام. البته تو ویدیو ها همیشه به خودم می‌گفتم که خیلی راحته و کاری نداره، خوراک‌ش یه ارّه و تبر هست دیگه، ولی خب وقتی تو میدون می‌بینی خودت رو، داستان یکم سخت تر میشه، سخت از اون جهت که باید چوب پیدا کنی، از اونجا که دوست نداری درخت قطع کنی، باید بگردی تو جنگل دنبال درخت هایی که شکسته شدن و بردین شاخه و تنه های مورد نیاز و مهم تر و سخت تر از همه، حمل اون چوب ها...

در فلان قسمت از فلان جنگل ، در پی ساختن کلبه‌ای دنج...

  • ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۸
  • مهر ارسنج

من نقاشیام رو خیلی دوست دارم! تا به امروز که دارم این کار رو می‌کشم و هنوز تموم نشده و هنوز نمی‌دونم چجوری قرار هست تموم بشه، مثل همون موقع که شروع کردم به کشیدن‌ش و نمی‌دونستم قراره چی بشه... خیلی از دوستام به صورت جدی و شوخی، دستوری و درخواستی، ازم خواستن این رو بدم به‌شون! جواب منم به همه منفی بوده با یک لبخند! بعد یبار اومد تو ذهنم که برای تولد مدیرم به اون هدیه بدم! ولی بازم دیدم زورم میاد... دیدم حاضرم مثلن یه کتونی اورجینال یا یه ساعت تا سه تومن بگیرم براش، ولی این نقاشی رو دیوار خودم باشه... 

میدونی؟ من می‌نویسم بیشتر نثر گاهی هم نظم، نوشتن کمک می‌کنه به آدم هایی که زیاد اهل صحبت کردن نیستن در مورد اون چیزی که داره وجودشون رو میخوره... ولی یجا میرسی لب یه پرتگاه که وامیستی و می‌بینی همه کلمه ها دارن پرت میشن پایین و به تو چیزی نمی‌رسه برای نوشتن... میری سروقت کار های دیگه، مثل عکاسی، مثل ساز، مثل نقاشی... 

برای اینه که میگم اون حس ها فروشی نیست... برای اینه که هنری اگر دارم تو اتاق خودمه و زیاد پیگیر دیده شدن و فروختن‌شون نیستم...

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۵۴
  • مهر ارسنج

عنوان خیلی پیچیده تر اون چارتا کارکتر هست... درکل خواستم بگم فکرش رو نمی‌کردم روزی بیاد که "زمان" کم بیارم! یعنی میخوام بگم کار امروز رو به فردا نمی‌ندازم، کار امروز می‌مونه برا فردا... الآن برام بیست و چهار ساعت کمه! 

یروز دنبال این بودم که با یچیزی زمان خالیم رو پر کنم، الان دنبال یه میانبر برای باز کردن زمان خالی هستم... هر روز که به این بیست و اندی اضافه میشه می‌بینی هی از خودت خود می‌سازی و هی از خودت دور میشی!

  • ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۳
  • مهر ارسنج

دفعات قبل برام مهم نبود بمیرم یا نمیرم، امشب ولی ترسیدم... چون چندوقته یه امیدی به آینده دارم، و یسری چیز جدید برای از دست دادن... همین وضعیت رو تا پارسال ضعف صداش می‌کردم!

پ.ن|

یه استکان آب گذاشتم کنارم، هی داره موج ریز میخوره... پس لرزه چقدر زشته! اه. 

  • ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۰
  • مهر ارسنج

اگر یه روز داشتید تو خیابون قدم می‌زدید و یهو دیدید یکی با شمشیر داره میدوه سمتتون که بهِ‌تون حلمه کنه؛ فرار نکنید. خونسردی خودتون رو حفظ کنید، کفش‌تون رو در بیارید و دست‌تون کنید! سپس تی‌شرت یا حالا اگر خانم هستید شال‌تون رو بپیچید دور کفش و دست، اینجوری وقتی حمله‌کنه می‌تونید با دست‌تون دفاع کنید و آسیب نبینید. یا اصلن آقا واقعن راسته که میگن بهترین دفاع حمله‌ست! اگر سلاح دارید به‌ش حمله کنید یا اگر ندارید، تو اون خیابون ماشینی چیزی پارک شده دیگه؟ آینه‌ش رو می‌شکنی و ازش به عنوان سلاح استفاده میکنی! 

بله دوست عزیز، تو زندگی یجا هایی مشکلات با شمشیر به‌ت حمله می‌کنن، ولی وقتی پشتت رو بکنی و بخوای فرار کنی؛ حتا نمی‌بینی چجوری خوردی! آره، زندگی همین دو روزه! ولی روز دومش از چهل سالگی تازه شروع میشه... اگر امروز جا بزنی، فردا باید بشینی حسرت بخوری! "این از اون و اینم از این"

حالا این، اگر با یه چیز روتین مشکل داریم، حداقل کاری که برای درست کردن این قضیه وجود داره اینه که برا خودمون بزرگش نکنیم! دیگه خودت بدترش نکن که، فقط ما نیستیم که با روتین ها مشکل داریم! مثل دست دادن یا بغل کردن یا احوال‌پرسی کردن مثلن، چمیدونم، نه خاص‌یم ، نه عجیب ، نه عن! ماخودمونیم و می‌تونیم بهترش کنیم. 

پسر... یادمه بابام صبح میرفت سرکار آخر شب برمی‌گشت، ولی یادم نیست درکی که از این قضیه داشتم چی بود؟ کاش آدمی تو لحظه درکش می‌رسید! نمی رفت تا بیست بعد یهو به درک لحظه‌ی بیست سال پیش برسه... پوف... چقدر خسته‌ام و از وقت خوابم گذشته، دوساعته از سر کار برگشتم، چشمام رو ببندم صبح شده... پروژه‌ی پررو ماندن.

خلاصه که من به آدمایی که زود جا میزنن نمی‌تونم احترام بذارم... پس، قوی بمون دوست محترم من.

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۷
  • مهر ارسنج

هرشب این موقع تا میام بخوابم ، یادم به نوشتن می‌افته، چشمام رو آروم می‌بندم، میگم حالا فردا می‌نویسم...

  • ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۰
  • مهر ارسنج

بعد از ۳ سال دوباره اینستا "پیوند‌ها" و تلگرام و واتساپ ساختم.

نظراتون رو عوض کنید... رو یه نظر زیاد پا فشاری نکنید.

  • ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۸
  • مهر ارسنج

از آنجا که "فضیلت" همواره در حال رشد است، پس نمی‌تواند با "عادت"، که در آن رشد و تحولی نیست رابطه‌ای داشته باشد. چراکه ضرورت ناشی از عادت، اختیار را از بین می‌برد و اراده در تحقق فضیلت لازم است!

حال فکر کردن به "تو" که خود فضیلت است؛ عادت فکر کردن به "تو" را چطور نقل کنم؟

  • ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۸
  • مهر ارسنج