درامافون

پیوندها

اگر روزی تو زندگی‌ به جایی رسیدید که خیلی شرایط عجیب بود، برگردید به فرصت ها و مسیر ها و انتخاب هایی که داشتید... وقتی برای زندگی‌تون تصمیم سخت می‌گیرید و انتخاب عجیب می‌کنید به فاصله مشخصی از آینده‌ی اون زمان نگاه کنید! در غیر این صورت با رسیدن به شرایط عجیب باید به فاصله مشخصی از گذشته‌ی اون شرایط نگاه کنید! دارم سعی می‌کنم بگم خودت مسئول شیرینی و تلخی های زندگیت هستی، یقه دوست و رفیق و روزگار و خدا پیغمبر رو نگیر!

  • ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۸
  • مهر ارسنج

راننده مردی سال خورده بود، من هم ترک‌ش نشسته بودم. آخر های مسیر با ترافیک روبرو شدیم، خندیدم و گفتم: مردم قرنطینه‌ی تو ماشین رو نگاه... "صداش خیلی خسته بود، اونقدر خسته که یادم مونده و وسط تعریف داستان به خستگی صداش اشاره می‌کنم!" گفت: قرنطینه رو کی میگاد جوون؟ بشینم تو خونه که کرونا نکشم؟ من از کرونا نمیرم، از خجالت زن و بچه‌م و گشنگی، حتمن می‌میرم... .

میدونی؟ من نه دلی برای سوختن برام مونده و نه جگری برای کباب شدن، حرفی که زد، خوردم کرد! اینجا ایرانه! برای زندگی، برای زنده موندن، باید ریسک کنی و بری اون بیرون...

  • ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۱۳
  • مهر ارسنج

داشتم با خودم فکر می‌کردم سال دیگه آخرین روز اسفند، وقتی سال ۹۹ کهنه شده کجا می‌تونم باشم و در چه حالی... میدونی؟ خیییییلی دور به نظر رسید، خیلی... اونقدر که شوکه شدم! داریم سال عجیبی رو شروع می‌کنیم، تو عجیب ترین تاریخ و جغرافیا...

پارسال که نشد، امیدوارم امسال سال خوبی باشه برای همه.

 

پ.ن| جمعه، یکم فروردین ۹۹ . پسر، کی فکرش رو می‌کرد...

پ.ن۲| فکر کنم ۱۰۰ بشه منفجر بشیم.

  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۹
  • مهر ارسنج

گویند در این برهه ، فرهنگ و ادب مرده
روی لغت مومن ، خطی محدب خورده
هرکس سر هر سفره ، یک شیشه عرق برده
هی فحش به این دولت ، پیک پیک عرق خورده
این حال اسفناک‌ش باشد به خفا عهده
لایعقل و مجنون وار ، زنده چه بسا مرده

...

افتاده ز جبر اینجا، گربه! تو بگو ایران
ریش‌اند همه اینجا، موش‌ن! تو بگو شیران
این جبر من است یا جهل؟
سخت است بسی یا سهل؟
در هیئت زیرک ها ، بی دین و خدا باور
چون قرین سَیاسان ، مومن و هُدا کافر

...

در هر بدنی عشق است، یاب‌ش تو اگر تانی
سخت است بسی این راه، باب‌ش تو اگر دانی
این قوه‌ی تفویض‌ت پیروز به هر جبر است
این راه دراز است مرد ، محتاجِ به سر صبر است
در عشق پر از شادی‌ست ، صد نور به هر قبر است
رحمت چو نم باران ، لعنت به هر چتر است

...

محتاج خم ابرو ، در پشت دلت در صف
مهرداد در این برهه ، مهری ندهی از کف

...
 

  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۵
  • مهر ارسنج

داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...

زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...

پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.

  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۸
  • مهر ارسنج

سطح انتظار ها از زندگی اومده پایین، فکر کنم چند وقت دیگه تنها خواسته‌مون این باشه که: یعنی میشه من زنده بمونم؟! 

پ.ن| قضیه اینقدر جدی و ترسناک هست که دوست دارم باهاش شوخی کنم... واقعن آماده‌ی همچین اتفاقی نبودم! یعنی به طور جدی عرض می‌کنم تو قرآن هم نیومده بود، هیچ کدوم از پیامبران و ائمه هم گِرا نداده بودند. واقعن اینجا فقط آمادگی روبرو شدن با شورش رو دارند، موقع آتش‌سوزی می‌گیم ایشالله بارون میاد، سیل و زلزله که اصلن هیچی... آلودگی هوا رو که با فروش طرح ترافیک ردیف می‌کنیم... حالا هم که یه اتفاق جدید، کرونا... ! که با این حال باز هم شهر رو تعطیل نمی‌کنیم. من واقعن همیشه باور داشتم یه‌روزی بتمن و سوپرمن میان مارو نجات میدن! ولی امشب شبی هست که می‌دونم اونا هم خودشون رو قرنطینه کردن و برای نجات ما همچین ریسکی نمی‌کنن... دولت هم که براش مهم نیست، حتا با اینکه ویروس به کابینه خودش هم ورود زده... چرا ما هیچ چیز رو جدی نمی‌گیریم؟ بابا این ویروسه لعنتی، هواپیما و تانک و موشک نیست، رادار نمی‌گیرتش! نمی‌بینیش،  میاد میزنه میره... . چرا باورم نمیشه این روز هارو من؟ این چه خوابیه؟ به معنای واقعی کلمه این چه وضعیت کرسی‌شعریه؟

پ.ن۲| کرونا اتفاقی بود که از چین شروع شد، به ایران رسید، منفجر شد، و این انفجار باعث پخش شدن در کل کره زمین شد...

  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۵
  • مهر ارسنج

من از نقض گفته هایم متنفرم! اما این روزها در تنفر می‌خوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکر هایی که تنفر ازشان می‌چکد... در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکل هایی که از ترس کرونا به خود می‌پاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که می‌خواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آری‌ای گفته‌ام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مرد های آبستن، زن های سیبیلو، حالا درد خوش‌ طعم ترین گزینه در سفره هاست. گل های پژمرده زیبا ترین جلوه‌ی شهر من، شهرندار ترین شهردار ها، نا بلد ترین خبره ها... بی‌ریش ترین ریش سفید ها... درختان ریشه در کثافت دوانده‌اند و میوه‌شان طعم گس اجتماعی‌ست در قفسی هرمی شکل که جای من تصمیم می‌گیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیده‌ایم و روزگار باید همین باشد حتمن... از هزار و سی‌صد به جلوآمده‌ام و در واپسین دقایق این صده ایستاده‌ام در گِل... به پاهایم می‌نگرم، به آسمان هم، باران نمی‌بارد، باران می‌آید! یعنی قرار بر این است که بی‌آید، گفته‌ست که می‌آید... همه‌اش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژه ها تکامل یافته‌اند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من... و تو عینک دودیِ نعوذ بالله‌ت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بسته‌ات می‌گذاری... من آب می‌شوم، تو یخ می‌بندی! من داد می‌زنم، تو گوش‌هایت را پنبه می‌چپانی! تو فریاد مرا خمیازه می‌پنداری و رگ های پف کرده‌ام را از پشت عینک‌ت نمی‌بینی... انگشت های اشاره‌ی گچ گرفته‌مان را شکسته‌اند، سر سبزمان زرد است و زبان های سرخ را در گِل چال کرده‌اند، از لالِ ما لاله می‌روید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا... جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، می‌گذرد، ما از یاد می‌رویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذره‌ذره‌مان را باد با خود می‌برد و روزی می‌آید که بادی نمی‌وزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشه‌ی پرایدی پنچر می‌نشیند و تو با تک انگشتت رویش می‌نویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران می‌آید؛ ما را می‌شوید...

  • ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۵۷
  • مهر ارسنج

میدونی؟  ما اینجا خیلی دغدغه داریم، مثلن از خیابون که می‌خوایم رد بشیم چپ و راست رو نگاه می‌کنیم که ماشین و موتور نیاد، پشت سر رو نگاه می‌کنیم که گوشی‌مون رو ندزدن! همه‌ش دنبال قیمت این و اونیم،  نوسان قیمت تو همه‌چی خودش شده یه دغدغه، وضعیت مملکت اونقدر رو هواست که نمیشه برای هفته بعد تصمیم گرفت، خود زندگی کردن شده دغدغه! قبل از این کرونا یه آنفلانزا اومده بود که طرف میرفت تو بخش مراقبت های ویژه!بعد هی گفتن کرونا ایران نیومده، ما ندیدیم، مورد نداشتیم، اینقدر این دروغ رو گفتن و واقعیت رو نگه داشتن تا شب انتخابات مجلس! حالا از پریشب که گفتن کرونا اومده تو ایران ملت کنارشون سرفه میکنی حالت دفاعی میگیرن، یعنی یه ترسی تو جون مردم انداختن که فکر میکنم خیلی ها از ترس بمیرن قبلش...
حالا تو این اوضاع من نزدیک ۳ هفته‌ست که فقط سرفه میکنم، یعنی نه سرگیجه، نه بدن درد، نه آبریزش، نه چرک نه هیچی، فقط سرفه میکنم و برای همین صدام گرفته اینقدر سرفه کردم! اول رفتم پیش پزشک عمومی و براش موضوع رو توضیح دادم، یه مشت دارو برام نوشت، اومدم بیرون. فرداش رفتم پیش یه پزشک عمومی دیگه، نظرش با پزشک قبلی متفاوت بود و چند مدل دارو دیگه برام نوشت، بعدش رفتم پیش یه متخصص، اون یه نظر دیگه داد و آمپول و چرک خشک کن هم تجویز کرد، بعدش رفتم پیش یه متخصص دیگه، گفت ریه‌ت به یچیزی آلرژی پیدا کرده، یه مشت دارو دیگه هم اون نوشت... اینجا وقتی مریض میشی دغدغه ها بیشتر میشه، به تجویز و نظر دکتر ها نمیشه استناد کرد! ما بدجور گیر افتادیم تو این نسخه بتا از این نظام دوستان...
برای همین باید خیلی از اتفاقاتی که همه‌روزه در حال رخ دادن هست رو نادیده بگیرید، مثلن به درک که شهاب حسینی چی گفته! یا به من چه که استاد شجریان مرده یا زنده! واقعن مرده/زنده‌ش برام فرقی نداره و هیچ تاثیری رو زندگیم نداره، یا کرونایی که تو مترو ها بالا پایین میکنه... اصلن کل این زندگی نسخه‌ی بتا هست آقا، طرف با چین مشکل داره میره ویروس پخش میکنه توش! بعد چین به فاک میره و اقتصادش می‌خوابه، بعد که کل دنیا درگیرش شدن میان واکسنش رو می‌فروشن! بعد اینجا ما ناراحت هستیم که چرا داریم به چین ماسک می‌فرستیم؟ بعد فکرش رو نمی‌کنیم که این یه حرکت انسان دوستانه‌ست و همه دنیا دارن این کار رو میکنن، به تعداد مردم چین فکر نکردیم! اصلن ما بی‌فکر ترین مردم دنیا هستیم! من آدم دنیا دیده‌ای نیستم ها، ولی فکر نمی‌کنم برای این حرف نیاز به دیدن کل دنیا باشه. و البته تقصیر هم نداریم، آگاهی ندادن به ما... ما هنوز رومون نمیشه تو داروخونه به فروشنده خانم بگیم کاندوم میخوایم! چه انتظاری میشه داشت از میزان آگاهی مردم؟

من در سلامت کامل عقل می‌نویسم که از اینکه یک ایرانی هستم، متاسفم! من به معنای واقعی کلمه از ایرانی بودن و در ایران بودن رنج میبرم! من گاهی اوقات اینقدر عصبی میشم که از کورش کبیر شروع میکنم فحش دادن، میام جلو تا میرسم به حضرت آقا... آره... وصیت هم کردم که اگر یروز به امید خدا مردم، به هیچکس هیچ چیزی نگن تا کار های کفن و دفنم انجام بشه، خاکم خشک بشه و سنگ قبرم رو بندازن! بعد یه پیامک با عنوان: قطعه فلان، ردیف فلان، مهرداد ارسنجانی، برسه به دست کسایی که شماره‌شون رو تو دفتر تلفنم نوشتم!

اینه حال و روز یه جوون ایرانی... که از لحاظ بدنی خودش رو آماده کرده، ولی ذهنی... واقعن سخته واقعیت هارو نبینی... ولی چیکار میشه کرد؟ یه تسک منیجر باز کنی برای بستن تسک منیجر قبلی...!

  • ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۴
  • مهر ارسنج

آن حرف که آخر یقه‌اش باد گرفت 

چرخاند و از او هزار ایراد گرفت 

مهرداد که سخت می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه سخت مهرداد گرفت؟

  • ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۱
  • مهر ارسنج

حالا هرکس می‌رسه بهم میگه مهرداد؟ موهات رو چرا زدی؟ موهات حیف بود... می‌گم مو که در میاد، بعد از سه سال می‌شه همون اندازه که بود، اما جوونیم آقا، جوونیم... (جان خودم دارم اشک می‌ریزم و می‌نویسم "جوونیم") من دیگه بیست سالم نمی‌شه! من دوباره برنمی‌گردم به نوجوانی و نونهالی! مو که غصه نداره... می‌دونی؟ سخته که بخوای به سر و گوش زندگیت دست بکشی و وضعیت رو برا خودت بهترکنی و همه‌چیز رو نادیده بگیری، ولی یکی از بیرون هی به‌ت سیخونک بزنه! من هیچوقت فکر نمی‌کردم بشینم گوشه اتاقم و برای کسایی که نمی‌شناختم‌شون گریه کنم! فکر نمی‌کردم راسته‌ی میدون آزادی تا سر استاد معین رو راه برم و اشک بریزم؛ حقا که اسم درستی روی گاز اشک آور گذاشتن! شوکر، واقعن شوک میده و باتوم، واقعن درد داره... فکر نمی‌کردم یروز بخاطر دیدگاهی که دارم بریزن سرم و بزننم! من زیاد فکر می‌کنم، ولی فکرم به اینجا ها نرسیده بود! که شبش تو مترو کلا هم رو بکشم رو صورتم و بی صدا گریه کنم! برای یه جوون بیست و پنج ساله با کلی استعداد که داره خاموش میشه... امام علی تو نهج البلاغه می‌گه انسان صالح زیر بار زور نمیره... ولی من شرمنده‌م آقا جان، علی زمان ما زورش به ما می‌چربه... زیر بار زور! نوشتنش هم زور داره... دیگه نمی‌تونم و نمی‌دونم! ولی اونشب نظرم عوض شد، که کسی که با این روش قدرت رو بدست گرفته، با این روش از دست نمیده‌ش! انقلاب به سبک بهمن پنجاه و هفت، برای چهل و یک سال پیش هست... این اجتماع ها فقط راهی‌ست برای نسل کشی امسال من که بار زور کمرشون رو شکسته! فقط امیدوارم سنگی که به سینه می‌زنید، به سرتون بخوره...!

 چند ماه پیش تو خیابون خودم رو وزن کردم، دیدم با کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۵۸ کیلو‌ام...! اولش ترسیدم، بعد پیش خودم گفتم ترازوش خراب بوده... شبش تو آینه خودم رو دیدم، دوباره اون ترس اومد جلو چشمام... نگاه کردم به چند سال پشت سرم و دیدم کلن یک متر اومدم جلو‌! رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم همه پله های پشت سرم هم خراب کردم... به خودم گفتم باید برگردم، خودم جواب داد مگه نمی بینی پله هارو خراب کردم؟ بهترین کار به جلو ادامه دادن هست... ولی گفتم نه، باید برگردیم، ما یچیز مهم رو جا گذاشتیم... پله ها مهم نیست، باید بپریم! هرچقدر هم دور باشه، هر چقدر هم دیر باشه... آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب، اشتباه ترین جمله برای درست نکردن همه‌چی هست! بین یک و صد کلی فاصله‌ست، مهم اینه که تو بدونی هیچوقت برای تغییر دیر نیست، مهم اینه که تو پیش خودت بگی من می‌خوام تغییر کنم و اینکار رو می‌کنم! من با همه این مهم ها آشنا کردم خودم رو و خواستم روش زندگیم رو تا جایی تغییر بدم...
حالا افسار گسیخته‌ی زندگیم رو دستگیر کردم و لگام رو در دست دارم و دیشب تو باشگاه وقتی رفتم رو ترازو، بدون کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۶۹ کیلو بودم. اما با همه اینا، بازم بعضی شبا قبل از اینکه خوابم ببره، یه سوال بزرگ سرش رو می‌کنه زیر پتو و خودش رو از پشت می‌چسبونه بهم، یه پاش رو میذاره دور کمرم و همینطور که با نک انگشتاش کمرم رو نوازش می‌کنه، لباش رو از رو گردنم سر میده تا لاله گوشم، جوری که رطوبت تنفسش رو تو گوشم حس کنم... آروم می‌پرسه: چرا؟... منم هی یخ می‌شم، هی آب می‌شم...

پ.ن|نقاشی می‌کشم دوباره...

 

  • ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۴۸
  • مهر ارسنج