درامافون

پیوندها

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

حاج آقا گرمِ صحبت،
اصلن خوک حیوانِ کثیفی ـست، خوردنِ گوشت او حرام است. خوک برای نزدیکی با ماده ـش ابتدا باید صبر کند تا یک خوکِ نَرِ دیگر با آن ماده نزدیکی کند تا آن خوک تحریک شود...
از دلِ جمعیت،
حاج آقا خوک اولی رو کی تحریک میکنه ؟!
  • مهر ارسنج
یعنی یک سری داستان ها در زندگی ام اتفاق افتاده، که اگر استند آپ کمدیِ این برنامه‌ی رامبد می‌رفتم، خنداننده که هیچ، گریاننده‌ی برتر می‌شدم. ولی خب چون هرجایی نمی‌شه گفت، نمی‌گم.
  • مهر ارسنج
شب، خیابان، واکینگ دِد:
اتفاقی ولی عصر را تا پارک دانشجو قدم زدیم و بعد از کمی نشستن در پارک، آنطرف نمی دانم چه شد که آتشنشانی آمد و ما هم جمع و جور کردیم برای رفتن، من هم چون دیروقت بود و خلوت، از نرم افزار اِسنَپ استفاده کردم. قبل از سوار شدن چند تن از دوستانِ همجنس گرا یا همجنس پسند یا هر شخص دیگری که هستند، آنطرف تر ایستاده بودند.
داخل ماشین:
راننده یک آقای نزدیک به پنجاهُ سه یا چهار سال اینطور ها، اما سر و هیکل میزون. پیرآهن مردانه، اخمو، جدی. بعد از دو دقیقه خیلی جدی گفت: "من فکر می کردم فقط تو زن ها با کلاس/بی کلاس هست، نمی دانستم تو شما ها هم هست." آن لحظه برای من مثل این بود که انگار شات گان را بگذارند روی صورتـت و با لبخند ماشه را بچکانند. چیزی نگفتم، یک نگاهِ اخم آلود و جدی بهش انداختم، آن هم همان نگاه را پَسَم داد، اما بعد که انگار از چهره ام متوجه شده باشد که به من بَر خورده است، برگشت و گفت: "عذر می خوام، منظور بدی نداشتم... (این وسط من نفسی در سینه انداختم که بگویم خواهش می کنم، سوء تفاهم پیش می آید... که حرفش را ادامه داد...) آخر شب هم هست خسته ای، اذیت نمیشی؟"،"آن لحظه هم مثل این بود که روی آن صورتی که با شات گان متلاشی شد یک پارچ آبِ سرد بریزی.." نفسی که در سینه انداخته بودم را از بینی بیرون دادم و در این فکر بودم که آن نگاهِ اخم آلود و جدی را به فیزک تبدیل کنم و همانجا پشت فرمون بهش ثابت کنم قضیه از چه قرار است، که آخر مرد حسابی فازت چیه؟ این چه سوالیه نصف شبی؟ و اینها که دیدم واقعن حسش نیست...
بی حال گفتم: "از چه نظر؟ از اینکه مردم درک نمی کنند؟ از اینکه مدام مسخره میشم؟ از اینکه همه به چشم ی آدم کثیف بهم نگاه میکنن؟" هیچی نگفت، یکم جا خورد. چند دقیقه سکوت بود و داشم فکر میکردم که خب دیگه بی خیال شد، که پرسید: "حالا پولش که خوبه، اینجایی که داریم میریم طالب زیاد داره، خوب پول میدن" و در این لحظه روی آن صورت لِه شده با شات گان و خیس شده با آب سرد، فبلتر سیگارش را خاموش کرد.
گفتم: مرجع تقلید من رهبریه، ایشان هم فرمودند عمل جراحیِ تغییر جنسیت اگر مستلزم فعل حرام نباشد، مشکل ندارد، کارم که خلاف شرع نبوده، عمل کردم.
اینجا قیافه ی آقای راننده دیدنی بود، یک آن رنگ عوض کرد و یک نگاهِ معمایی سوالی با همان میمیکِ جدی و اخم آلودش به من انداخت، یقه پیرهن و گلوی ـش را صاف کرد و روی صندلی ـش کمی تکان خورد و پرسید: یعنی شما الآن، الآن یعنی شما، شما صدات مردونه ست بعد یعنی،آمممم... شما الآن چی هستید آق، آقا؟
اینجا من یک نگاهِ مرموزانه بهش انداختم و جوابش را ندادم، شیشه پنجره را پایین دادم به بیرون خیره شدم، آقای راننده تا آخر مسیر هیچ صدایی ازش در نیامد. بی صدا کرایه را گرفت و بی صدا همه ی امتیازش را دادم.
خارج از ماشین:
نم نم باران می آمد.

پ.ن|
باید همین الآن می نوشتم، یادم می رفت.
پ.ن2|
من تیپم اکی بود، خیلی ساده، ی پیرهن که چهارتا دکمه بالاش باز بود، ی شلوار و کفش ساده. ی پیرسینگ تو گوشم دارم که امشب هم چیزی توش نبود. نمیدونم واقعن چرا همچین فکری کرد در موردم.
  • مهر ارسنج
باران می آید.
و این زیبا ترین جمله ی فصل است.
  • مهر ارسنج

یادم نیست دقیق چه وقت بود، اما یکباره همه عکاس و نقاش و مُدل و اینها شدند، حتا اون دسته از دوستانی که من از نزدیک می‌شناختم‌شان و می‌دانستم چه کاره هستند. همون وقت ها بود که اسم های‌شان هم تغییر یافت، مثلن طرف در شناسنامه‌ش کوکبِ فیلانی بود، اما در اینستاگرام سامانتا نَمَنَ...

از یک جا به بعد، زندگی کردیم برای به اشتراک گذاشتن تو اینستاگرام.


پس نوشت:

فراموش کردم، هزاران نفر دنبال کننده ی صفحه شان هست، بعد که عکس های شان را می بینم، تمام شب های ژوژمانم و تمام اون ساعتی که در دانشگاه هنر بوده ام مثل برق از جلو چشمانم رد می شود و این سوال بجا می ماند که من اون سال ها در دانشگاه هنر چه غلطی می کردم؟! وقتی اصول و قاعده و قوانین به کفش کسی هم نیست؟

پ.ن|

اینستا گرام تبدیل به خلاصه ای از شخصیت های نمایشی شده است.

  • مهر ارسنج
اول آنکه ما می توانیم از کوچک تر از خود هم پند بگیریم، و پذیرفتن این مهم نیاز به روحیه ی انعطاف پذیر و منطق دارد. متاسفانه بنده چندی از دوستان از خود بزرگ تر را اینگونه از دست داده ام. تا جایی که طرف متقاعد شد که کاری که می کند درست نیست، اما سعی نکرد آن کار را درست کند، رابطه ش با من کمتر شد.
دوم، بیشتر وقتها قدم زدن در خیابان های آشنا، یا نشستن در خانه را ترجیح می دهم به هرگونه مهمانی و دورهمی و جشن. امشب عروسی دختر خاله ام بود، ( یادش بخیر، هم سن هم بودیم، چقدر بچه ها زود بزرگ می شوند و عروسی می کنند.) نشستن در خانه و دیدن سریال را برتر از نشستن در تالار و شنیدن موزیکِ "ای قشنگ تر از پری ها" دانستم.
سوم، کاش انسان ها خواب تابستانی داشتند.
  • مهر ارسنج

دیشب تو پله های مترو خوردم زمین، جماعتِ پشت سرم ترکیدن از خنده.

حالا نمی‌دونم زمین خوردن ملت خنده داره؟ یا من با نمک زمین خوردم.

  • مهر ارسنج
هیچ ایده ای نداری چه حسی داره اینکه تو ذهن خودت گیر بیوفتی...
  • ۱۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۳
  • مهر ارسنج
چشم هایت را ببندی و بزنی به جاده و بروی تا دور دست ها که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، که اصلن گذشته تو که این نیست، که یادت برود، که مثلن شروعی دوباره... اما یک آن به خودت می آیی و می بینی که لنگرت کفِ همان ساحلِ لم یزرعی ست که از آن جا راهت را کشیدی و رفتی...
  • مهر ارسنج
پاچه شلوارتان را با قیچی ببرید، مُده...!

پ.ن|
یکی تو زمان به عقب برگشته و یک کرم رو لگد کرده.

پ.ن2|
بند فوق منطقی ترین نظریه برای چرائی ـه این سیرِ تکاملیِ شُخمیه...!
  • مهر ارسنج