درامافون

پیوندها

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

نشته ام و ؛ البته نه! افتاده ام و دارم از اولش را به یاد می آورم، از آن اولی که یک چروک هم در هیچ جای تنم نبود، آن اولی که دست کسی بهم نخورده بود و تمیز بودم. اولش افتادم دست یک کارمند بانک، دو روز با هم بودیم و تازه داشتیم با هم آشنا می شدیم که رفت! به همین سادگی، او رفت و افتادم دست یک راننده تاکسی، به دقیقه نرسید افتادم دست یک خانم پیر. در این فکر بودم که دارم با خانم پیر به خانه ـشان می روم که من را چهار بار تا کردند و فشار دادند در صندوق صدقات... شب شد، باران گرفت، آن شب اولین بار بود که نَم را حس کردم. تا صبح به سه شبی که گذشت فکر کردم و فهمیدم با اینکه این من هستم که در حرکتم، ماندنی نیست هیچ کس...! در همین فکر ها بودم که با سیخی چسبناک از صندوق بیرون کشیده شدم و افتادم دست یک معتاد! از او به مواد فروش از مواد فروش به غذا فروش از آنجا به میوه فروش و این داستان ادامه داشت... حتا شانس آن را نداشتم که از ابتدا دست یک سیّد بیوفتم و یک مهر را به جان بخرم، اینطور می شد مدت بیشتری سالم ماند! یادم آمد یک بار در جیب داخل کاپشن یک دختر جا ماندم! تمام بهار و تابستان را همانجا بودم، همانجا ماندم...، بعد ها کاپشن اندازه ی دختر نشد، کاپشن را به دختر همسایه دادند، من هنوز داخل جیبِ داخل بودم! تا اینکه قبل از شستن لباس ها از داخل جیب بیرن آمدم، نفسی کشیدم، نور را دیدم، فضا را دیدم، غضه ام گرفت، از اینکه قرار بود رفتن و دست خوردن ها شروع شود.از شروع یک بی هدفی، غصه ام گرفت. همه دستی به تنم خورد، خیلی جا ها را هم دیدم، خیلی حرف ها را شنیدم، خلاصه که شناختی گسترده نسبت به این مردمی که بینشان بودم پیدا کردم اما چه سود از این جبر؟ برای رفقا پانصد تومانی ام! در شناسنامه پنج هزار ریالی. پول خوردم، دست مالی شده ی هزار مدل مرد و نامرد... دست من نبود که دلار شوم و شهر به شهرِ این کره ی خاکی را ببینم! حتا دست من نبود که بی ارزش شوم! دستِ هرکس بود، دستش به من نخورد!!! حالا افتاده ام گوشه ی پیاده رو، پاره، نخ در رفته، فقیر ترینِ آدم ها هم نیم نگاهی بهم نمی اندازند. یا رب مپسند لوتیان خار شوند.
  • ۱ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۷
  • مهر ارسنج
ما از اسب افتادیم و اسب های پشت سر، تمامتِ ما را لگد مال کردند و حال این وسط اصل به کفش چه کسی است؟ آدم ها یکدیگر را می کشند، مال و جان و تعلقاتِ عاطفی هم را می دزدند، انسانیت به کفش چه کسی است؟ دنیا در حال فرو پاشی ـست، سیر تکاملی را قطع کرده ایم و هدف و راه صحیح را، به کفش چه کسی است؟ حال تمام دغدغه ی مردمی که از کنار هم رد می شویم، موی من، گوشواره ی من، لاک مشکی من... هیچ وقت نباید از طبیعت بر می گشتم، دیگر توان زیستن کنار این حجم حماقت، این حجم وقاحت، این همه دخالت، این همه دخالت... شاید جبر با ما بد کرده باشد، اما بعد از آنکه همه ی ما قدرت انتخاب داریم... نکنید، با خودتان اینطور نکنید، با ما هم، بگذارید زندگی ـمان را کنیم، خوب و بد و درست و غلطش را به ما بسپارید، دست از سرم بردارید.

پیشنهادی|
گروه : Kashmir / آلبوم:Cruzential / سال: 1996 / ترک: Bag Of Flash & Thyme
  • ۴ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۶
  • مهر ارسنج
پرسیدن سالک از منصور معنی عشق پرشور و جواب گفتن منصور که امروز و فردا و پس فردا معنی عشق بر تو ظاهر می شود، در روز اول حلاج را کشتند، روز دوم سوختند، روز سیم خاکسترش را به باد دادند.
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۵
  • مهر ارسنج
این پا من را خانه نشین کرد که بنشینم و تمام وبلاگ هائی که می خواندم را بخوانم، سریال های عقب افتاده و فیلم و خانه و خانواده... بعد آنکه، دورهمی وبلاگی این ساعت نمی گذارید؟
  • ۳ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۶
  • مهر ارسنج
امروز چهارمین روز با عصا راه رفتنم بود، حسی ناهمگون و جالب. جالب که چه عرض کنم در واقع! درد دارم، درد، درد جسمانیِ واقعی، و اصلن هم شوخی ندارد! حال اینکه قرص های مسکن را نمی خورم و درد می کشم را نمی دانم"؟!" شاید هم بدانم، شاید می خواهم تمام حواسم به درد باشد، فکر نکنم، شاید هم مریض باشم، مریض هستم؟ خب در مرحله اول هم مریض هستم، پام! لعنتی؛ پام...
  • ۳ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۳۶
  • مهر ارسنج

فلان جا، تعطیلات نوروز، چند ساعت قبل از صبح
سه هفته بشتر نبود که با دوستم، دوست شده بود. با اینکه می دانست هیچ علاقه ای، حتا به صحبت کردن چه رسد به بحث! آن هم چه بحثی؟! می خواست خدا را به من ثابت کند. و من تمام مدت با یک میمیک ثابت به آن نگاه کردم که ما بین حرف هایش گفت برایت یک مثال می آورم: "چرا جاذبه ی زمین به این قوی ای، ستاره های آسمان را روی سر ما نمی اندازد؟!" آنجا آن میمیک ثابت از هم پاشید و برگ هایم ریخت! دیدم حسابی از مرحله دور است و هیچ ایده ای نسبت به الف بای ماجرا ندارد، گفتمش خودشناسی قدم اول عاشق شدن است، بیا اول خودمان را بشنا... حرفم را قطع کرد که خودم را شناخته ام! پَرچ هایم ریخت! پرسیدم چقدر طول کشید؟ جواب آمد یک ماه و خورده ای. پرسیدم این همینی بود که می خواستی؟ خودت هستی؟ گفت اوهوم.
فلان جا، تعطیلات نوروز، چند دقیقه قبل از صبح
او با سی و سه سال سن خود را این طور شناخته بود که از اتاق کنار صدای کامش می آمد، دست کم او شناخته بود، هر طور و هر شکل، و من اما، داشتم فکر می کردم به خودم.ت

  • ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
  • مهر ارسنج
آرامش این شبهام رو مدیون شیاف هستم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۰۱
  • مهر ارسنج
باز اینجام و چه تاریک و چه باریک رهم، رو به میخانه برم این بدن بی کفنم، در میخانه بکوبم همه از جنس غروبم و در این برهه زمانی ز اهالی جنوبم، نه پی قطب شمالم! که پی قطب تک عالم هستی هستم، همان ماه، همان شاه، همان یاور دلخواه، همان یار فریبا، همان دلبر موجود که مثال تو بود مهدی موعود! و جنون زاده توست، صفا باده توست و جبریل ز اوقات ازل هست که دلداه ی توست!
با تو هستم، تو خاتون - که سر حد سرشتی که تقدیر نوشتی به پیشانی مهرداد که زند داد:...
با تمام لا مکانی و در این پیچ زمانی و در این فقر معانی، تو همانی که تمامی ز کمالی که پیش گشتم و هــرگز نرسیدم به نمی، بازدمی، یا که کمی...

  • ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۷
  • مهر ارسنج
من خدا را در درونم جستجو کردم ولی
یک "ولیِّ" دیگر اما توی تو گم کرده ام
با تفحص اندرونم یک خدا آمد پدید... !
آن خدا را لابلای موی تو گم کرده ام
زین سـبـب گــشتم بیابم جـــان خویـش
جان خویش را در میان کوی تو گم کرده ام
ای حــیــاتم را نــجــاتـی گـــوش بــنه
تشنگی ها را به محض جوی تو گم کرده ام !
بافقی نَبوَد ولی وحشی شود گاهی شبی
من شرارت ها به عشق خوی تو گم کرده ام
گم شدم، گم گشته ام، گم می کنم
گم شدن ها را میان بوی تو گم کرده ام
مهرداد ارسنجانی، همین امروز.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۵
  • مهر ارسنج
امام محمد غزالی در باب دهم تحفه الملوک گوید: در حکایات چنین آورده اند که حرم را پیری بود نام او عبدالرزاق صنعانی، و او بزرگ و صاحب کرامات بود، قریب سیصد مرید داشت، شبی خفته بود به خواب دید که بتی بر دامن او نشسته بود، از خواب درآمد، سخت دل تنگ و دل مشغول شد، دانست به صفای وقت و روشنایی دل که او را کاری در راه است و بر قَدَر گذر می باید کرد، در خاطرش چنین آمد که او را به جانب روم می باید رفت، و دلش چنان خواست و ایشان خلاف نتوانند کرد، روی در بلاد روم نهاد و جمله مریدان با او در راه ایستادند و می رفتند. روزی به جایی رسیدند کلیسایی دیدند، شیخ در نگریست چشم او بر بام کلیسا به دختر ترسایی افتاد، در حال عاشق شد و دلش ببرید، چون آن حال شیخ را واقع شد، در حال مرقع بیرون آورد و جامع مغان در پوشید، کمر بندگی بگشاد و زنار تیرگی و ترسایی بر بست، مریدان گفتند: یا شیخ این چه حالت است؟ گفت: ما را به دل کاری چنین افتاد، با دل منافاقی نتوانیم کرد، ظاهر و باطن راست داشتن شرط کار است، گفتند: اگر مسلمان باشی چه زیان بود؟ گفت: لشکری بر نظاره گاه فرود آمده است و نظر او به دل است و دل داغ غیری دارد، به رنگ اسلام داشتن چه سود دارد؟ که نه بندگی به عادت داشتیم، آن نشان دوستی او بود، امروز دوستی دیگری که پای در میان نهاد ما را و بندگی چه کار، مریدان گفتند: تا ما نیز موافقت کنیم، او گفت: که البته نشاید که در مخالفت موافقت نمود، مریدان از دیر رفتند و او را به قضا تسلیم کردند و او خوکبانی کرد و می بود...
پس او را مردی بود به خراسان بزرگ مردی،به خواب دید به خراسان این حالت را، دانست که پیر را آفتی افتاده است، برخاست و به مکه رفت و با مریدان گفت شیخ کجاست؟ مریدان گفتند: شیخ را چنین کاری پیش آمد، او گفت: شما چرا آنجا مقیم نشدید موافقت را؟ گفتند: ما خواستیم که موافقت کنیم شیخ گفت در مخالفت موافقت نبود، گفت: راست گفت شیخ، و شما همه عین خلاف بودید و در مخالفت موافقت نبود، شما سیصد مرد، خداوند وقت و حال و صفا، مقدم و پیر خود را بردید و تسلیم کردید؟ و در میان شما خود مقبول قولی نبود؟ خداوند همتی نبود؟ چرا جمله آنجا سجاده نیفکندید و نگفتید: که ما از اینجا بر نخیزیم، نان و آب نخوریم، تا شیخ ما را با ما ندهی.
پس این مرد برخاست و روی در بلاد روم نهاد و می رفت تا بدو رسید، شیخ را دید کلاه مغان بر سر نهاده و خوکبانی می کرد، چون آن حالت بدید، از هیبت بیوفتاد و غش کرد، در آن میانه دیدۀ او در خواب شد و رسول را دید علیه السلام، به او گفت: تو در بلاد روم چه می کنی؟ او گفت یا رسول الله تو در بلاد کفر چه می کنی؟ رسول علیه السلام گفت: ما آمده ایم که واپیر عتابی رفته است ما آن را بر داریم، در حال از خواب در آمد، شیخ را دید که کلاه مغان می انداخت و زنار می برید، پس به او گفت: آب بیاور تا غسلی بکنم، غسلی بکرد و اسلام تازه کرد و جامه صلح باز در پوشید، چون آن دختر حال چنان دید بیامد و گفت: اسلام بر من عرضه کن، شیخ اسلام بر او عرضه کرد و همه به هم با کعبه آمدند، و آن همه تعبیه و کار ببایست تا گبری از گبری برخیزد و به بساط اسلام ره ببرد.
  • ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۹
  • مهر ارسنج