درامافون

پیوندها

فلان جا، تعطیلات نوروز، چند ساعت قبل از صبح
سه هفته بشتر نبود که با دوستم، دوست شده بود. با اینکه می دانست هیچ علاقه ای، حتا به صحبت کردن چه رسد به بحث! آن هم چه بحثی؟! می خواست خدا را به من ثابت کند. و من تمام مدت با یک میمیک ثابت به آن نگاه کردم که ما بین حرف هایش گفت برایت یک مثال می آورم: "چرا جاذبه ی زمین به این قوی ای، ستاره های آسمان را روی سر ما نمی اندازد؟!" آنجا آن میمیک ثابت از هم پاشید و برگ هایم ریخت! دیدم حسابی از مرحله دور است و هیچ ایده ای نسبت به الف بای ماجرا ندارد، گفتمش خودشناسی قدم اول عاشق شدن است، بیا اول خودمان را بشنا... حرفم را قطع کرد که خودم را شناخته ام! پَرچ هایم ریخت! پرسیدم چقدر طول کشید؟ جواب آمد یک ماه و خورده ای. پرسیدم این همینی بود که می خواستی؟ خودت هستی؟ گفت اوهوم.
فلان جا، تعطیلات نوروز، چند دقیقه قبل از صبح
او با سی و سه سال سن خود را این طور شناخته بود که از اتاق کنار صدای کامش می آمد، دست کم او شناخته بود، هر طور و هر شکل، و من اما، داشتم فکر می کردم به خودم.ت

  • ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
  • مهر ارسنج
آرامش این شبهام رو مدیون شیاف هستم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۰۱
  • مهر ارسنج
باز اینجام و چه تاریک و چه باریک رهم، رو به میخانه برم این بدن بی کفنم، در میخانه بکوبم همه از جنس غروبم و در این برهه زمانی ز اهالی جنوبم، نه پی قطب شمالم! که پی قطب تک عالم هستی هستم، همان ماه، همان شاه، همان یاور دلخواه، همان یار فریبا، همان دلبر موجود که مثال تو بود مهدی موعود! و جنون زاده توست، صفا باده توست و جبریل ز اوقات ازل هست که دلداه ی توست!
با تو هستم، تو خاتون - که سر حد سرشتی که تقدیر نوشتی به پیشانی مهرداد که زند داد:...
با تمام لا مکانی و در این پیچ زمانی و در این فقر معانی، تو همانی که تمامی ز کمالی که پیش گشتم و هــرگز نرسیدم به نمی، بازدمی، یا که کمی...

  • ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۷
  • مهر ارسنج
من خدا را در درونم جستجو کردم ولی
یک "ولیِّ" دیگر اما توی تو گم کرده ام
با تفحص اندرونم یک خدا آمد پدید... !
آن خدا را لابلای موی تو گم کرده ام
زین سـبـب گــشتم بیابم جـــان خویـش
جان خویش را در میان کوی تو گم کرده ام
ای حــیــاتم را نــجــاتـی گـــوش بــنه
تشنگی ها را به محض جوی تو گم کرده ام !
بافقی نَبوَد ولی وحشی شود گاهی شبی
من شرارت ها به عشق خوی تو گم کرده ام
گم شدم، گم گشته ام، گم می کنم
گم شدن ها را میان بوی تو گم کرده ام
مهرداد ارسنجانی، همین امروز.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۵
  • مهر ارسنج
امام محمد غزالی در باب دهم تحفه الملوک گوید: در حکایات چنین آورده اند که حرم را پیری بود نام او عبدالرزاق صنعانی، و او بزرگ و صاحب کرامات بود، قریب سیصد مرید داشت، شبی خفته بود به خواب دید که بتی بر دامن او نشسته بود، از خواب درآمد، سخت دل تنگ و دل مشغول شد، دانست به صفای وقت و روشنایی دل که او را کاری در راه است و بر قَدَر گذر می باید کرد، در خاطرش چنین آمد که او را به جانب روم می باید رفت، و دلش چنان خواست و ایشان خلاف نتوانند کرد، روی در بلاد روم نهاد و جمله مریدان با او در راه ایستادند و می رفتند. روزی به جایی رسیدند کلیسایی دیدند، شیخ در نگریست چشم او بر بام کلیسا به دختر ترسایی افتاد، در حال عاشق شد و دلش ببرید، چون آن حال شیخ را واقع شد، در حال مرقع بیرون آورد و جامع مغان در پوشید، کمر بندگی بگشاد و زنار تیرگی و ترسایی بر بست، مریدان گفتند: یا شیخ این چه حالت است؟ گفت: ما را به دل کاری چنین افتاد، با دل منافاقی نتوانیم کرد، ظاهر و باطن راست داشتن شرط کار است، گفتند: اگر مسلمان باشی چه زیان بود؟ گفت: لشکری بر نظاره گاه فرود آمده است و نظر او به دل است و دل داغ غیری دارد، به رنگ اسلام داشتن چه سود دارد؟ که نه بندگی به عادت داشتیم، آن نشان دوستی او بود، امروز دوستی دیگری که پای در میان نهاد ما را و بندگی چه کار، مریدان گفتند: تا ما نیز موافقت کنیم، او گفت: که البته نشاید که در مخالفت موافقت نمود، مریدان از دیر رفتند و او را به قضا تسلیم کردند و او خوکبانی کرد و می بود...
پس او را مردی بود به خراسان بزرگ مردی،به خواب دید به خراسان این حالت را، دانست که پیر را آفتی افتاده است، برخاست و به مکه رفت و با مریدان گفت شیخ کجاست؟ مریدان گفتند: شیخ را چنین کاری پیش آمد، او گفت: شما چرا آنجا مقیم نشدید موافقت را؟ گفتند: ما خواستیم که موافقت کنیم شیخ گفت در مخالفت موافقت نبود، گفت: راست گفت شیخ، و شما همه عین خلاف بودید و در مخالفت موافقت نبود، شما سیصد مرد، خداوند وقت و حال و صفا، مقدم و پیر خود را بردید و تسلیم کردید؟ و در میان شما خود مقبول قولی نبود؟ خداوند همتی نبود؟ چرا جمله آنجا سجاده نیفکندید و نگفتید: که ما از اینجا بر نخیزیم، نان و آب نخوریم، تا شیخ ما را با ما ندهی.
پس این مرد برخاست و روی در بلاد روم نهاد و می رفت تا بدو رسید، شیخ را دید کلاه مغان بر سر نهاده و خوکبانی می کرد، چون آن حالت بدید، از هیبت بیوفتاد و غش کرد، در آن میانه دیدۀ او در خواب شد و رسول را دید علیه السلام، به او گفت: تو در بلاد روم چه می کنی؟ او گفت یا رسول الله تو در بلاد کفر چه می کنی؟ رسول علیه السلام گفت: ما آمده ایم که واپیر عتابی رفته است ما آن را بر داریم، در حال از خواب در آمد، شیخ را دید که کلاه مغان می انداخت و زنار می برید، پس به او گفت: آب بیاور تا غسلی بکنم، غسلی بکرد و اسلام تازه کرد و جامه صلح باز در پوشید، چون آن دختر حال چنان دید بیامد و گفت: اسلام بر من عرضه کن، شیخ اسلام بر او عرضه کرد و همه به هم با کعبه آمدند، و آن همه تعبیه و کار ببایست تا گبری از گبری برخیزد و به بساط اسلام ره ببرد.
  • ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۹
  • مهر ارسنج
دیشب کنار خیابان همانطور که در حال قدم زدن بودم یک موتوری از کنارم رد شد و ترک نشینش موهایم را کشید!، من زمین خوردم و آنها با خنده به هم می گفتند که طبیعی بود...
این خط را می توانم تا آخر تعطیلات نوروز ادامه دهم، که چرا بخاطر احمق بودنِ مردم کشورم تو هیچ قبرستان دره ای پناهندگی ای گیر من نمیاد... اما ادامه نمی دهم، سکوت می کنم،که حال و روز این روز هایم را فقط، هیییس... نه اینکه سکوت آرامم کند، نه! حوصله ی شرح قصه نیست...
  • مهر ارسنج
ده روز پایانیِ سال و نتیجه هر آنچه که فکرش را نمی کردی ـست،  چه بی قاعده ست این روز ها و مختصات تمام خستگی های دنیا زیر هر قدم.
  • ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۸
  • مهر ارسنج
دوست دارم بلند داد بزنم کمک.
  • مهر ارسنج
راننده کرایه را بیشتر حساب می کند، چیزی نمی گویم. بقال کم فروشی می کند، چیزی نمی گویم. وسطِ واگن از فشار جمعیت کلیه هایم به هم می چسبند، هیچ نمی گویم. رفیق های چندین و چند ساله ام را از دست می دهم، حرفی نمی زنم. روز ها از کفم می روند، تماشای ـشان می کنم. فرصت های مناسب را، تو بگو دوزار! فنچ های دهه هشتادی را می بینم، فشارِ بیست و اندی ساله ای روی دوشم حس می کنم.
آنقدر دور شده ام از چیزی که در تصور داشتم، که خاطرم نیست چه می خواستم! هر لحظه ی زندگی ام همانند خوابی باشد که باری از وسطِ ماجرا شروع می شود، این یک لوپ است، بی هیچ تقاطع.
و این حجم از بی خیالی نسبت به همه چیز و همه کس، خوب نیست. و اینکه من واقف بر این قضیه بیخیال هستم، دو بار خوب نیست.
  • مهر ارسنج
سال ها بعد، نهم دی ماهِ آیندگانِ ما. صحبت سر این است که ما نه عقلی برای انقلابی عقلانی داشتیم، نه بیضه ای برای انقلابی تخماتیک!
بعد از ظهر دیروز کارم به بیمارستان کشید، برای کلیه و حالات تهوع و امثالهم، و تمام امروز تا به این ساعت را زیر پتو، خیره به سقف بوده ام و این توفیقی اجباری بود برای من، تا فکر کنم. و اصلن شوخی نیست که نزدیک به چهار ده ساعت فکر کنی و به هیچ نتیجه ای نرسی!
خسته از انقلاب و آزادی، خسته از این حــجـــمِ حماقت! خسته از روزگار، خسته از جبر/اختیار، از نبودن نفرات! آخ آخ از خودم، از خودم.
  • ۱۰ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۲
  • مهر ارسنج