درامافون

پیوندها

تولد نامه

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ
نیت به کوچ کردیم که روز تولد خود را در طبیعت بگذرانیم، پنج شنبه شب راهی مسیر قله ی دارآباد شدیم، لاکن به قله نرفتیم و در حاشیه رودخانه به راه خود ادامه دادیم. ماه کامل طور بود، اما هوا ابری شد و همجا تاریک و من هم هِدلایت نداشتم، پس در تاریکی رفتم و رفتم و رفتم تا جایی که مدنظرم بود را پیدا کنم، اما خب کوه در شب داستانش جداست. محل مد نظر را پیدا نکردم، ساعت هم چهار صبح بود، جایی نزدیک به آب آتشی برافروختم و از شدت خستگی بیهوش شدم.

ساعت شِشِ صبح با حالتی سگ لرز از خواب بیدار شدم، درگیرِ آتش بودم که آنگاه آن مرد با بیل از آن پایین آمد. وقتی به ـم رسید، بعد از سلام و علیک و دُرود و اینها، کمی با دقت به وسایلم نگاه کرد و بعد پرسید تنهایی؟ گفتم بله، گفت دیشب رسیدی؟ گفتم بله، گفت موهات خیلی باحاله آدم دوست دارد باهاشون بازی کند! سرم را بردم جلو گفتم بازی کن، ایشان هم کمی دست های خاکی شان را به موهایم کشیدند. از بومی های آنجا بود و خلاصه جویای محلی شدم که شب قبل پیدایش نکردم، و فهمستم که آنجا را در تاریکی رَد کرده ام. صبحانه را خوردم، وسایل را جمع و جور کردم، موزیک را پلی و به عقب برگشتم تا به آن تنگه برسم.
بعد از یک ساعت، به تنگه ی مورد نظر رسیدم، وقتی داخلش رفتم کسی نبود و ساعت هفت و نیم اینطور ها، همینطور نشسته بودم و لذت می بردم که یک پدر و پسر هم اضافه شدند و از من خواستند تا ازشان عکس بگیرم. سپس دو جوان دیگر هم اضافه شدند و بعد از سلام و علیک لباس هایشان را درآوردند، به خیالم که میخواهند تنی به آب بزند، اما زارپ لباس هایشان را انداختند در آب که بشویند، طرف تا کمربندش را هم خیس کرد برای شستن! و من در این فکر بودم که چقدر راحت می توانم با چاقو یا سنگ های همانجا جفتشان را از این بیشعوری راحت کنم و همانجا در طبیعت چال. اما شان استادی را حفظ کردم و با یک خسته نباشید معنی دار محل را ترک کردم !
از تنگه خارج شدم و از سمت چپ مسیر به پایین برمی گشتم، که متوجه ی صخره های خفنی در مجاورتِ خویش گشتم، بلند، ترسناک، جدی. بی هیچ فکری راهم را کج کردم و از صخره ها بالا رفتم. تلفن همراهم در تمام مسیر در جیب عقبم بود و نتوانستم آن را در بیاورم تا عکسی تهیه کنم، چرا که با دست هایم سنگ ها را چسبیده بودم.در میانه های صخره کمی ایستاده استراحت کردم، به پایین نگاه کردم و به این فکر می کردم که اگر بالا راهی نداشته باشد؟ چگونه از این مسیر به پایین برگردم؟ و اینها... از آنجا، بین تنگه و آبشار مشخص بود و صدای داد و هوار آن دو جوان از زیر آبشار نامفهوم به من می رسید، از خدا طلب یک اسنایپ کردم! اندکی صبر کردم لاکن برای خدا مقدور نبود چنان آرزویی و بنده به ناچار راه خود را ادامه دادم و صخره را فتح کردم و خوشبختانه آنطرف مسیر بود. در ادامه گوشه ی دنجی را انتخاب نموده و دو ساعتی را در سایه ش ولو شدیم. (صخره های مذکور آنطور که باید، بلند بنظر نمی آیند در عکس، پس شما در مقیاس با درختان پایین و گوشه کنارش در نظر بگیرید که ارتفاع ش به چشم بیاد)
بعد از استراحت، بلند شدم به راه رفتن که ببینم کدام راه مرا می خواند، که اتفاقی سر از بالای همان آبشار و تنگه در آوردم، و از بالا دیدم آقایی جوان آن پایین در حال غذا خوردن است، کنارش وسایل کوه نوردی، دست چپش روی زمین یک دوربین DSLR و روی سنگ کنارش یک گوپرو. بی درنگ تنگه را دور زدم و به پایین رفتم و سلام و خسته نباشید و اینها. از آنجایی که بنده یک اسپیکرِ گُنده همراهم بود که اگر کسی سبک موزیکم را نمی پسندید با صدایش اذیت می شد، از ایشان پرسیدم چه سبک موسیقی ای را دوست دارند؟ ایشان هم جواب دادند موسیقیِ خوب گوش می دهم، سبکش مهم نیست، خودت چه سبکی را می پسندی؟ گفتم راک و متال. گفتند متالیکا را دوست دارم! خصوصن آن فور گیونِ یک و دو را. و اینجا گل از گلِ من شکفت! موزیک را پلی کردم و شروع کردم دنبال سنگ گشتن، مشغول جمع کردن بودم که دیدم یک آقای دیگر هم به تنگه آمده، یک نگاهی بهش انداختم، با حالتِ تهوع داشت به اسپیکر نگاه می کرد. سریع موزیک را قطع کردم. و بعد از چند دقیقه دو خانم هم به تنگه آمدند، آقای با حالتِ تهوع از شرم حضورِ خانم ها با لباس به آب رفتند و از فرطِ جوگیری که آن دو خانم لب آب به تماشای منظره بودند، زیر آبی را بغل کردند و چون زیر آب بودند و جایی را نمی دیدند با سر به صخره های کنار برخورد کردند و جالب اینجاست اصلن هم به روی خودشان نیاوردند. در همین میان از بالای آبشار پیر مردی نعره زنان وارد شدند که چرا موزیک را قطع کردید؟ گفتم جان؟ پرسیدند چه کسی موزیک گذاشته بود؟ گفتم من! گفتند کی به شما گفت موزیک را قطع کنی؟ من که کاملن یکه خورده بودم و هیچ واکنشی برای نشون دادن از خودم در چنین موقعیتی نداشتم، گفتم ببخشید، الآن پلی می کنم. کاملن تعجب وار که "آقاهه متالیکا دوست داشت" موزیک را پلی کردم. خانم ها که بعد از برخورد سرِ آقا با صخره رفتند. آقا هم بعد از پلی شدن موزیک رفتند. من ماندم و دوست عکاسِ مان، من دنبال سنگ می گشتم، ایشان هم وسایل ـان را جمع و جور می کردند. تا جایی که ایشان هم رفتند و من ماندم و موزیک و آبشار.
در ادامه به راه خویش ادامه دادم، از پستی ها و بلندی ها گذر کردم تا به درختِ گردویی رسیدم که هیچ گردویی به خود نداشت. شارژ اسپیکر هم تمام شد و پاور بانک هم کابلش خراب شده بود. در سایه درخت لم دادم و از فضا لذت بردم که از ناکجا آباد پیرمردی با دمپایی با یک کیسه گردو وارد شد، گفتند بفرما، گفتم ارادت، گفتند بردار، گفتم ممنون، کیسه را باز کرد و جلو تر آمد و گفت بردار. دوتا برداشتم و همانجا بود که پیر مرد سر کیسه را شُل کرد و قریب به بیست، سی تایی گردوی تازه برایم ریخت و رفت. یک، دو ساعتی گرمِ گردو پوست کندن بودم که کم کم سردم شد. داخلِ پرانتز بگویم که من عاشقِ اجاق درست کردن با سنگم. آتشی بر افروختیم و اندکی گرم شدیم و به پایین بازگشتیم.
در آخر، خوب بود، خوش گذشت، سالروز تولدم رو در طبیعت زندگی کردم. شما هم از این کار ها بکنید.
پ.ن|
تمامِ عکس ها توسط اینجانب اخذ گردیده است.
پیشنهادی|
  • ۹۶/۰۶/۱۸
  • مهر ارسنج

نظرات  (۱۱)

خیلی خوب بود :)))))

تولدت هم که مبارک باشه باز. خوش بگذره زندگی.
پاسخ:
خیلی ممنون :دی

سلامت باشی. همچنین :)
اولا که تولدت مبارک، دوما که چقدر خفن و سوما که جرقه زدن از حسودی. :|
پاسخ:
اول ممنون.
بعد اینکه درس پس میدیم، شکسته نفسی نفرمایید :دی
زادروزت همایون (خیلی پارسی‌طور! :دی)


اون آقای اولی رو به خاطر سوالاش فک نمی‌کردم تهِ ماجرا اونقدر کیوت تمام شه!
اون "آقاهه متالیکا دوست داشت" عالی بود :))
من 2 سال پشت هم این کار رو کردم. دفعه اولش رو به خاطر آدماش بیشتر دوست دارم.
پاسخ:
سلامت تو را باد :دی

اون آقا اولی خیلی باحال بود :))
اون پیر مرده که اصن کادو تولدم بود :))

خیلی خوبه، من اولین بارم بود.
من خیلی درگیر اون 2تا آقاهه شدم اصن یادم رفت راجع به مناظر و عکسا نظر بدم :)) خیلی خوبن به خصوص سومی و 2تای آخری T_T
پاسخ:
:))
قربونت، مرسی.
تولدتون مبارک
جالب بود این حجم از ریسک پذیری 
من تا اتوبان رسالت میرم ، از ترس گم شدن سریع برمیگردم 😆
خوش به حالتون
پاسخ:
سلامت باشید.
خواهش می‌کنم جالبی از خودتونه :دی
خب من گوگل مپ رو پیشنهاد می‌کنم :دی

خوش بحال من واقعن، آره.
تولدتون خیلی مبارک  :)

حال نداشتم همه متن رو بخونم
فقط عکسا رو دیدم.

با آرزوی بهترین ها:)
پاسخ:
خیلی ممنون.

شما هنوز حال ندارید ؟ :))

سلامت باشید. :)
خیلی بی انصافی زئوس
من کی حال نداشتم:))
پاسخ:
زئوس :))
شما همیشه حال نداشتی :))
سلام علیکم
تولدت مبارک پهلوون
اما هر چیزی را برای بازی، دست هر کسی نده 
پاسخ:
علیکم السلام
خیلی ممنون شیخ
،
همانطور که حضرت آقا فرمودند:
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
؛
وادیه دیوانه گی ست شاید شیخ، دستِ تو نیست چه کسی با چه چیزی بازی کند...
می دود، می رود، میخزد،؛ تو را با خود می کشد، می برد،؛ می روی، می روی، میروی...
جدا چه کار نیکی! :)
و از اونجایی که من همیشه با تاخیر میرسم! تولدتون مبارک :)
پاسخ:
جدا واقعن :)
خیلی ممنون :)
دونا عکس آخر حرف ندارن :)
خیلی خوب ، خیلی خوب :)
پاسخ:
ارادت.
مثلا فکر کرده اگه پست نذاره ما بی‌خیال می‌شیم٬ یادمون می‌ره..
ولی جناب ارسنجانی کافه‌ی شما اگر در ثریا هم باشد٬ مردمانی از بلاگستان آن را پیدا خواهند کرد و این صحبتا.
پاسخ:
:)))
قوم آریایی از اون اولِ اولش ماد ها و پارت ها بودن
که الان با گذر زمان، یعنی شما باید یه مادی بری جلو یا با پارتی
و خب بدون این دو تا اصلن جلو رفتنی در کار نیست
ما هم واسادیم، خبری هم نیست.
دعا کن بتونیم بریم جلو :دی