محکم بشین دلم، این دور آخره...
گاهی بعد از اتمام ساعات اداری قدم زنان به فلان قسمت فلان پارک میروم. آنجا گردِ حوض بزرگی پیرزن و پیر مرد ها ورزش گروهی انجام میدهند و من این اتفاق را از کمی عقب تر، روی یک نیمکت سبز رنگ دنبال میکنم... یکی از پیر زن ها ، دوست ندارم اینطور صدایش بزنم! چرا که خیلی پویا و پر انرژیست! ست ورزشی سفیدی به تن دارد که روی آنها نخل های سیاه است! هر روز رنگ شالش را عوض میکند و چهار شنبه ها هم شال سفید... همیشه لبخند دلنشینی به لب دارد و تمام حرکات را درست و کامل انجام میدهد. و در آخر مقداری مینشیند و سپس تنها به خانهش یا هر جای دیگر که از آنجا به پارک آمده بود، بازمیگردد...
راستش را بخواهید از او خوشم آمده... نگاهش میکنم و میدانم که متوجه نگاهم شده! اما، من عادت دارم از کسانی خوشم بیاید که به آنها نخواهم رسید! یا رسیدنم محلی از اعراب نداشته باشد... ایراد از دل من نیست، ایراد از عقل من نیست، ایراد از پارک و شال سفید و حال و هوای حاکم بر این روز های ما هم، نیست... ایراد جای دیگری جا ماندهست و زمان من را از آن جا خیلی دور کردهست... اما با این همه فاصله، ایرادِ جا افتاده در زندگیمان بیخیال ما نمیشود...
- ۹۸/۰۶/۱۳