هولوکاست - 1942 میلادی
طلوع خورشید به نرمی گونه آفتابگردانهای باغچه کوچک کنج حیاط را نوازش میکند و من مثل هر روز صبح این طبیعت را خیره میشوم و جرعهجرعه چای مینوشم؛ با این تفاوت که این روزمرگی حسی بغایت ناهمگون با روزهای دیگر دارد...
ناگاه آسمان تیره شد و سایهای سیاه حیاط را فرا گرفت، آفتابگردان ها به من خیره شدند و در همین میان حس کردم چیزی دارد من را به عقب میکشد، اما شدّت تعجب از اینکه چرا آفتابگردان ها از ریشه بیرون میآیند و به پنجره کوبیده میشوند، اجازه به عقب نگاه کردن را نمیداد! دفعتاً فنجان از دستم کنده شد و به عقب رفت، برگشتم، هالهای سیاه تمام دیوار را در بر گرفته بود و آرام آرام هرآنچه نزدیکش بود را در خود میکشید. به خیالم که خوابم، جز تعجب چیز دیگری در وجودم نبود، گویی که در خالی ترین لحظه زندگیام ایستاده باشم و سلانه رو به این سوال سیاه کشیده میشدم. چشمانم را بستم و باز کردم، جز تاریکی چیزی نبود، بو کشیدم، هیچ! گوشهایم را تیز کردم، انگار نه انگار، سعی کردم دست و پایم به جایی برسد، اما باز هم بیفایده بود. پنداری چشمانم را به داخل چرخانده باشم و خود را ببینم، جایی که فضا بود اما مکان نبود، میگذشت اما زمان نبود!
رفته رفته واژه ها به سرم رسیدند، به اشکال مختلف کنار هم قرار گرفتند و این پروسه را گویی سالهای نوری به طول انجامید تا آنکه از دور دست صدایی آمد: کمک! و صدا قطع شد. سپس بوی کِز و به دنبال آن نسیمی گرم و در آخر سوسوی نوری آرام به چشمانم رسید. چشمانم را تنگ کردم و حواسم را جمع: آه و ناله و انفجار و جیغ، بوی باروت و آتش و گرما و سختی زمین. چشمانم را باز کردم؛ ابتدا همهچیز تار بود، خاطراتم کم و زیاد میشدند و انگار دستانم از پشت بسته باشد و به پهلو روی زمین افتاده باشم، همهچیز را افقی میدیدم جز پوتینی که روبروی صورتم عمود است. به زحمت روی زانو مینشینم و به اطراف نگاه میکنم، چشمم به "اُردوگاه مایدانک" میافتد! در حین سر برگرداندن به روبرو و فکر آنکه این اُردوگاه چقدر آشناست، "تو" را روبرویم میبینم! آرام لوله اسلحه را نزدیک پیشانیام میبری و حتا فرصت نمیشود بگویم: اشتباه شده ، دوستت دارم !
پ.ن| یادمه رضای پیران گفته بود:
تو دخترک هزار و یک شب پیشی، سلطان تمام قصه پردازی ها
یک مملکت از نگاه تو سوخته است، بی رحم ترین شکنجه نازی ها
سال نو مبارک.
- ۰۰/۰۱/۱۵