درامافون

پیوندها

می نوش ندانی ز کجا آمده ای

يكشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

اینقدر خسته و پاره از اخبار منفی و بد از همه طرف هستم که اگر بخوام شروع کنم به حرف زدن، باید شان استادی رو بذارم تو کمد و با فحش خواهر و مادر افاضاتم رو شروع کنم. "دستم رو گذاشتم نیم متر بالا سرم" و داد می‌زنم آقا به اینجام رسیده! لبریزم، قشنگ حس می‌کنم وقتی تکون می‌خورم ازم می‌ریزه... یا با فحش، یا فریاد، یا نفسی که بالا نمیاد، گاهی اشک، بعضا مشت. اینجوریه که آدم خفه‌خون می‌گیره! واکنشت به اخبار بد خورد شدن و اخبار خوب به تخمم! وقتی به افق زندگی خیره میشی و هیچ آینده‌ی خوب و محتملی رو برای خودت نمی‌بینی، تو آینه نگاه نمی‌کنی، امید نداری، آرزو هات رو خفه کردی...

نمی‌دونم خوشحالی و حس خوب رو کجای مسیر بگا دادم که دیگه هرجا میگردم پیداش نمی‌کنم؛ پول، سفر، مهمونی، دراگ، خانواده، فقط حواس پرتی ای برای لحظه ای فراموش کردن وضعیتی هست که توش هستم.

یادمه رفیقام می‌خواستن خودکشی کنن به من زنگ می‌زدن، یادمه من مخالف سر سخت خودکشی بودم، من از نقض حرفام متنفرم، از به چالش کشیده شدن باور هایی که کسی بهشون تو نگفته متنفرم، من از ایران و ایرانی و آقا و آقا زاده و خودم و پدرم متنفرم.

 

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

 

این آخرین نوشته من در این مجاز خانه بود، شاید پست بعد آدرس کانال تلگرامی باشه، شاید هم دیگه ازم خبری نشه.

  • ۰۱/۰۴/۰۵
  • مهر ارسنج

نظرات  (۱)

ما هم همین طور!

وضعیت به شیوه عجیبی منو یاد شعر مشیری میندازه(مطمئن نیستم مشیری باشه)

مانده ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی