درامافون

پیوندها
می گفت تو باید به روانکاوی بروی، آنجا یاد می گیری که اگر حتا مادرت ناراحتت کرد، تو می توانی آن را ترک کنی! (من با آن همه رفتن و نماندن و نبودن، ناراحت ـش کرده بودم). گفتم ـش نوچ! به روانکاوی نمی روم که همانطور که من را از تو گرفتند، او را از من بگیرند! آن همه درس روانشناسی خوانده بود که بیاید به من بگوید : تو درمان نمی شوی! اما به عقیده ی خودم، همینکه دردم را بشناسم خودش درمان است.
و اما تو، توئی که جا خوش کرده ای در ضمیر ناخودآگاه من، اما نه خوابی، نه یادی، نه هرچه سعی کردم صدایت را به یاد آرم، نه عکسی، نه هیچ چیز! نکند تو نباشی؟ یا بدتر، تو هیچ وقت نبوده باشی! اینکه تو دوست خیالی ام بوده ای! نکند دیوانه باشم و تو ساخته ی ذهنم...؟ اما بعید است، چراکه هر نخ این کلاف سر در گم زندگی را دنبال می کنم می رسم به: خ الف ت واو نون.
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند...
  • ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۴
  • مهر ارسنج
نور تو بودی، کی منُ از تو جدا کرد ؟ !
  • ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۷:۵۸
  • مهر ارسنج
ایران باید تبعید گاه جهان می شد، زندگی در اینجا حق هیچ کس نیست.
  • ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۱
  • مهر ارسنج
که به نظرم به آدم ها اصلن نبایست فرصت داد، چه رسد به فرصت دوباره!
  • ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۲
  • مهر ارسنج
قرمه سبزی، ماست و خیار، الویس پریسلی تو اول پاییز.
متاسفانه بشر اونقدر عمر نمی کنه که به این فرمول برسه.
  • ۰۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۸
  • مهر ارسنج
با خودم فکر می کنم اگر ی آدم هیچی نفهمِ بیشعور بودم و هیچ چیز و هیچ کس رو در نظر نمی گرفتم جز خودم، شاید حالم این نبود! ولی من ی وجدان شیشه ای دارم! که همیشه بیداره و همیشه داره در گوشم حرف می زنه!
  • ۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۷:۱۹
  • مهر ارسنج
عرشیا مبتلا به بیماری راشیتیسم هست و باید از این کفش ها که آتل طور هست پاش کنه و باهاش عروسکی راه بره. دارم با کرکتر های دی سی و مارول آشناش می کنم و ی داستان از ی هیروی من در آوردی براش می سازم که از همین کفش ها پاش می کنه و مردم رو نجات میده...
  • ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۱
  • مهر ارسنج
فصل سوم انیمه ی Attack On Titan را می بینم و سعی می کنم جوری وانمود کنم که همه چیز اکی است.
  • مهر ارسنج
می گفت به عنوان که برسی، از کار هایی که نکردی بیشتر پشیمان هستی تا کار هایی که کردی. معلوم نبود دوباره کی همدیگرا ببینیم، حتا مشخص نبود که اصلن باز هم، هم را ببینیم! با این حال کنارش نشسته بودم و به حال الآنم فکر می کردم!
همش چند ساعت گذشته، به عنوان رسیدم؟

پ.ن|
مکعب بهم گفته بود گستاخ باشم، من اما همیشه یک پارچه آقا بودم. اسمایلی یک پارچه آقای پشیمان.
  • ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۵۹
  • مهر ارسنج
آنجا که شکت های بزرگت؛ از پیروزی های کوچکت هم پیشی می گیرند.
  • ۰۳ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۸
  • مهر ارسنج