من پیاده روی زیاد می کنم و این میان با مردم بعضن هم کلام می شوم، داشتم فکر می کردم یک روز به صورت رندوم که با شخصی، چه آقا چه خانم هم کلام شدم، آن را به چای یا قهوه دعوت کنم و داخل چای یا قهوه ـش داروی بیهوشی بریزم! وقتی بهوش آمد روی یک صندلی ناراحت، لخت، بسته شده باشد! آنهم در یک سوله خارج از تهران. لباس هایش مرتب تا شده کنار هم روی میز چیده شدند و تلفن همراهش هم که همان اول راه معدوم شد. یحتمل اولش کمی سر درد دارد و گیج است و حس های لامسه ـش زبری صندلی را برایش نشان می دهند، تا اینکه به خودش می آید و من را می بیند که روبروش ایستاده ام و به او نگاه می کنم. درستش این است که تعجب کند، اخم، اشک در چشمانش جمع شود و کلی بد و بیراه بارم کند و سپس شروع به داد و هوار زدن کند که: کمک! آنجا من هم کنارش اشک در چشمانم جمع می شود و از بیخ گلویم عربده می زنم کمک...! تا جایی ادامه می دهم که او ساکت شود و من را ببیند که دارم عر میزنم و با گریه کمک می خواهم! تا جایی که به یقین برسد که هیچکس برای کمک به این سوله نمی آید و هیچکس صدای ما را نمی شنود! سپس اشک هایم را پاک می کنم، چشم در چشمان متعجب ـش می دوزم و می گویم من آخرین نفری هستم که می بینی! این ترک را پلی می کنم و می گذارم روی تکرار، تمام چراغ ها را خاموش، و بیست و چهار ساعت او را آنجا تنها می گذارم!
روز بعد،....
می توانم تا ماه ها هر روز اینکار را ادامه دهم، می توانستم تا نا کجا آباد این نوشته ها را ادامه دهم، در من چنین نیازی نقش بسته! اینکه کسی را شکنجه کنم! اینکه با ناخن گیر به جان کسی افتم و از کف پا تا بطن چپ ـش را بکَنم، به آدم ها که خیره می شوم باری آنها را غرق در خون می بینم، دوست دارم با دندان هایم گلویی را آنقدر فشار دهم که آن قسمت قلوه کن شود! زنده ای را تشریح کنم و به جنازه ـش تجاوز!
پ.ن|
نگید که تو خواننده های من روانشناسی چیزی داریم!
- ۴ نظر
- ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۰