درامافون

پیوندها

شیخ صنعان و دختر ترسا

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ
امام محمد غزالی در باب دهم تحفه الملوک گوید: در حکایات چنین آورده اند که حرم را پیری بود نام او عبدالرزاق صنعانی، و او بزرگ و صاحب کرامات بود، قریب سیصد مرید داشت، شبی خفته بود به خواب دید که بتی بر دامن او نشسته بود، از خواب درآمد، سخت دل تنگ و دل مشغول شد، دانست به صفای وقت و روشنایی دل که او را کاری در راه است و بر قَدَر گذر می باید کرد، در خاطرش چنین آمد که او را به جانب روم می باید رفت، و دلش چنان خواست و ایشان خلاف نتوانند کرد، روی در بلاد روم نهاد و جمله مریدان با او در راه ایستادند و می رفتند. روزی به جایی رسیدند کلیسایی دیدند، شیخ در نگریست چشم او بر بام کلیسا به دختر ترسایی افتاد، در حال عاشق شد و دلش ببرید، چون آن حال شیخ را واقع شد، در حال مرقع بیرون آورد و جامع مغان در پوشید، کمر بندگی بگشاد و زنار تیرگی و ترسایی بر بست، مریدان گفتند: یا شیخ این چه حالت است؟ گفت: ما را به دل کاری چنین افتاد، با دل منافاقی نتوانیم کرد، ظاهر و باطن راست داشتن شرط کار است، گفتند: اگر مسلمان باشی چه زیان بود؟ گفت: لشکری بر نظاره گاه فرود آمده است و نظر او به دل است و دل داغ غیری دارد، به رنگ اسلام داشتن چه سود دارد؟ که نه بندگی به عادت داشتیم، آن نشان دوستی او بود، امروز دوستی دیگری که پای در میان نهاد ما را و بندگی چه کار، مریدان گفتند: تا ما نیز موافقت کنیم، او گفت: که البته نشاید که در مخالفت موافقت نمود، مریدان از دیر رفتند و او را به قضا تسلیم کردند و او خوکبانی کرد و می بود...
پس او را مردی بود به خراسان بزرگ مردی،به خواب دید به خراسان این حالت را، دانست که پیر را آفتی افتاده است، برخاست و به مکه رفت و با مریدان گفت شیخ کجاست؟ مریدان گفتند: شیخ را چنین کاری پیش آمد، او گفت: شما چرا آنجا مقیم نشدید موافقت را؟ گفتند: ما خواستیم که موافقت کنیم شیخ گفت در مخالفت موافقت نبود، گفت: راست گفت شیخ، و شما همه عین خلاف بودید و در مخالفت موافقت نبود، شما سیصد مرد، خداوند وقت و حال و صفا، مقدم و پیر خود را بردید و تسلیم کردید؟ و در میان شما خود مقبول قولی نبود؟ خداوند همتی نبود؟ چرا جمله آنجا سجاده نیفکندید و نگفتید: که ما از اینجا بر نخیزیم، نان و آب نخوریم، تا شیخ ما را با ما ندهی.
پس این مرد برخاست و روی در بلاد روم نهاد و می رفت تا بدو رسید، شیخ را دید کلاه مغان بر سر نهاده و خوکبانی می کرد، چون آن حالت بدید، از هیبت بیوفتاد و غش کرد، در آن میانه دیدۀ او در خواب شد و رسول را دید علیه السلام، به او گفت: تو در بلاد روم چه می کنی؟ او گفت یا رسول الله تو در بلاد کفر چه می کنی؟ رسول علیه السلام گفت: ما آمده ایم که واپیر عتابی رفته است ما آن را بر داریم، در حال از خواب در آمد، شیخ را دید که کلاه مغان می انداخت و زنار می برید، پس به او گفت: آب بیاور تا غسلی بکنم، غسلی بکرد و اسلام تازه کرد و جامه صلح باز در پوشید، چون آن دختر حال چنان دید بیامد و گفت: اسلام بر من عرضه کن، شیخ اسلام بر او عرضه کرد و همه به هم با کعبه آمدند، و آن همه تعبیه و کار ببایست تا گبری از گبری برخیزد و به بساط اسلام ره ببرد.
و تا انسان صدف وجود خود را مشکند، به گوهر درون خود که همان نورانیت روح و تابش وجود حقیقی که پرتوی از وجود حق است نمی رسد، و سلوک هم عبارت از همین شکستن صدف است، و این مراتب نشانه طی کردن اطوار دل است از طریق جذبه پی در پی، و مطالبی که در فقره عزم نمودن سرو سیم اندام به جهت دفع عرق به جانب حمام بیان داشته، تمامی حکایت از خضوع و فرمانبرداری تمام موجودات از انسان کامل را می نماید، حتی صلیب و حضرت عیسی علیه السلام، چنانکه در روایت ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است که حضرت عیسی نازل شده، صلیب را شکسته و خوک را کشته و در نماز اقتدای به آن حضرت می نماید.
و خوک چرانی و سرود خواندن حاجی بیت الحرام در فراق مکه و بطحا، نشانه صحو بعد از محو و سکر است، و خواب دیدن مرید محمود نام حضرت رسول صلی الله علیه و آله را، و دعا کردن و سرزنش مر مریدان دیگر را، نشانه پایان کار شیخ و جانشینی او مر شیخ خویش راست، و بازگشت شیخ به سوی کعبه، و گسستن زنار و شکستن صلیب عبارت است از مقام ارشد و فرق بعدالجمع، و عاشق شدن آن دلبر بی همال مر شیخ را بعد از مراجعت و بازگشت به حالت صحو و هوشیاری و روان شدن به دنبال او، نشانه اتحاد عاشق و معشوق است، و آنکه سیر جمال جاودانی با این جسم فانی امکان پذیر نیست، و بقیه راه را باید با رفرف روح طی نمود، جون در این نشأه جز از ماه، خورشید را م
شاهده نتوان نمود، و جمال بی نقاب اگر ظاهر شود، خرمن وجود را به آتش کشد، لذا هرکه را وصل جانان باید، باید ترک جسم خاکی نماید.
پس دل عالَم وی است ایرا که تن
می رسد از مسطۀ این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفتگو؟
دل نباشد، تن چه داند جستجو؟
آنچه خواندید را از مقدمۀ مصحح کتاب خوب "شیخ صنعان و دختر ترسا - منظومه عرفانی - وحدت هندی" به کوشش محمد خواجوی بود، که امروز برای بار هفتم خواندنش را به سر بردم اما اندر اندریافت آن هنوز که هنوز است باید تفحص کرد.
چند ماهی قبل از نو شدن سال، تلفن همراهم را گم کردم و این بختامد عنفوان جوری دیگر زیستن بود برای من در این برهه از زمان که عامه ی ما انسان ها؛، انسانی که می تواند کامل باشد و از جهات موقعیت ویژه ای که از جانب فیاض مطلق به او افاضه شده، تمامی کاینات و سراسر موجودات را در حیطۀ تصرف خود در آورد؛ جمیع حواس خود را به نوعی از اشیاء می سپارد که ایشان را وارد دنیایی می کند به غایت بزرگ، و به همان بزرگی یا شاید بزرگ تر، تزویر،
تغابن، تقلب، حیلت، حیله، خدعه، دستان، ظاهر نمایی، دورویی، ریا، زرق، سالوس و امثالهم را در خود جای داده و کمر به قتل زمان بسته است برای انسان! و تو چه میدانی که این زمان چقدر و چقدر ها مهم است. پس سیر و سلوک در این مقطع از زمان را کمی نا همگون و دلی می طلبد فراخ تر از هر دوره.
در گذشته ی زمان، حیوانی بودم که با گذر از زمان به انسان رسیدم و حال در پی شکستن صدف وجود، به دنبال گوهر درون خود می گردم بی هیچ مرشد الهی و پیر کاردانی که از اصول سلوک در آغاز آن می باشد، و اما این تنهایی ـست که ساختار شکنی را در هر زمینه بر من ترغیب می سازد. پس این نبودن ها را دلیلی ـست...
  • ۹۷/۰۱/۱۷
  • مهر ارسنج