درامافون

پیوندها

گذشت

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ
این داستان تکراری ـست، اما من هرچند وقت یکبار باید ازش یاد کنم! ترم اول کاردانی، کلاس بینش اسلامی. اسم استاد را خاطرم نیست، اولین جلسه بود و من آخر کلاس، نزدیک درب ورودی نشسته بودم. صحبت در رابطه با خود شناسی بود! بعد از کمی، استاد از من خواست که برایش یک لیوان آب بیاورم و من هم قبول زحمت کنان به حیاط رفتم، بوفه بسته بود. به کوچه رفتم؛ به خانه رفتم! و تا آخر ترم دیگر سر هیچ کدام از کلاس های بینش اسلامی حاضر نشدم! روز امتحان متوجه شدم که استاد من را حذف نکرده! سر جلسه من را دید و با لبخند گفت: یزید به امام حسین قول آب نداد، آب هم نداد... شما قول آب دادی و رفتی... و با لبخند ادامه داد که هرچه از سوال ها می دانی را جواب بده و رفت... من چیز زیادی از سوال ها نمی دانستم، آنچه را می دانستم را نوشتم و دستِ آخر او مرا قبول کرد...
من در مجموع شاید بیست دقیقه در آن کلاس نشسته بودم، اما او بزرگ ترین درس را به من داد...
  • ۹۷/۱۱/۲۸
  • مهر ارسنج