درامافون

پیوندها

عصب ـی

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ
داشتم به این فکر می کردم که از یجا به بعد دیگه رمان نخوندم! چند سال پیش ملاحت بهم کتاب چنین گفت زرتشت رو هدیه داد و بحث کتاب شد، بهش چندتا کتاب خوبی که خونده بودم رو معرفی کردم، گفت نخوندم! خیلی برام عجیب بود، پرسید رمان هستند اینا؟ گفتم آره! گفت رمان نمیخونم و در جواب چرا؟ ی جوابی داد که سوال پیچیده بشه! یعنی حس و حال توضیح دادن نداشت. الآن رسیدم به اون، یعنی میخوام بگم این همه رمان خوب و قشنگ خوندم! خب؟ چی ازش یاد گرفتم؟ چی به من اضافه کرد؟ بجز پر کردن قسمتی از حافظه ـم و اینکه یاد یسری از جمله های قشنگ از توش بی افتم، هیچ چیز دیگه ای نداشت... بجای رمان، وبلاگ می خونم! تازه بنظرم وبلاگ خوندن خیلی جالب تر هست، نویسنده خیلی زنده تر هست... و همین الآن که داشتم اینارو می نوشتم، یاد وبلاگ پرسپکتیو افتادم، خیلی وقته می خونمش و بعضن براش کامنت میذارم، ولی سرهنگ جواب نمیده! بعضی شبا که خیلی عصابم خورده به خودم میگم برم اونجا و براش فحش کامنت کنم! شاید بپرسید چرا؟ واقعن هیچ جوابی براش ندارم! شاید چون عصابم خورده! شاید چون میدونم سرهنگ جواب نمیده! بگذریم... روزهای آخر سال رو تنها در خانه به سر می برم، تنهای تنها و آها! همین الآن دوباره یادم افتاد که ی شب که داشتم وبلاگ ـهارو میخوندم، یجا با ی پستی روبرو شدم که نویسنده از تنهایی خیلی خوب و قشنگ نوشته بود و معتقد بود تنهایی چیز خوبی هست! حتا ی مثال هم از قلعه ی یخی السا تو انیمیشن فروزن زده بود، کاش براش کامنت میذاشتم چند وقته تو اون قلعه ی تنهایی هستی؟!... یادم نیست کدوم وبلاگ بود، و الآن تو این شرایط اعصاب؛ بهتر که یادم نیست کدوم وبلاگ بود!!! ولی تنهایی رو راجش تو سریال بیگ بنگ تئوری میفهمه! که میگفت بعضی وقتا میشینم رو دست راستم تا بی حس بشه، اونوقت با دست چپم میگیرمش و وانمود میکنم دست یکی دیگه تو دستام هست! تنهایی رو من میفهمم که از خونه ی خالی برای تمرین ساز و آواز استفاده میکنم و راستی! بنظرم کسایی که به فاحشه خونه میرن، یازنگ میزنن فاحشه بیاد خونشون کار بدی نمیکنن! خب میدونی؟ این ی رابطه ی مشخص هست، در واقع این ی مدل زد و بندِ، بیزینسه! اون پول میگیره تو رو ارضا کنه و تو پول میدی که اون ارضات کنه، اون با خودش کنار اومده اینکار رو انجام بده و تو هم همینطور! من با این مسئله مشکلی ندارم "البته برای مجرد ها و کسایی که تو رابطه نیستند" ولی با همه ی این تفاسیر اینکار هم نمی کنم. من ناگفته های زیادی تو زندگیم دارم، اصلن انگار خوشم میاد ی گونی راز و ناگفته تو خودم نگه دارم و هر روز باخودم تو مترو و سر کار و دستشویی و هر قبرستون دره ای که میرم و هستم، دنبال خودم بکشونم! یکیش اینه که چند ماهی با ی روسپی هم خونه بودم! اون تو اتاق خودش بود و من هم تو اتاق خودم و زیاد همدیگرو نمیدیدیم، معمولن صُبا میدیدمش که لخت جلو آینه قدیِ جاکفشی آرایش می کرد! اصلن چرا این رو گفتم؟ اصلن نمیدونم آخر این متنی که نمیدونم کی قرارِ بیخیالِ این کیبورد بشم، دکمه ی ذخیره و انتشار رو میزنم، یا نه! وااای پسر من اصلن هوش عاطفی ندارم! هیچ خودآگاهی ای نسبت به خودم ندارم! هیچ کنترلی رو احساساتم ندارم! اصلن نمیدونم پشت این احساسات چی خوابیده! حسادت؟ خشم؟ نفرت؟ این چیه؟ این چه حالیه الآن؟ من چِمه؟ چی حالم رو خوب میکنه؟!
فردا شب، شب لیله الرغائب هست! من که قبول ندارم، ولی آرزو می کنم تو سال جدید دیگه نباشم، حالا به هر روشی، ولی، دیگه، نباشم.
  • ۹۷/۱۲/۲۲
  • مهر ارسنج

نظرات  (۲)

  • محمدحسن ‌‌
  • سلام
    آقا عصبی نباش همه چی درست می‌شه. :)
    پاسخ:
    سلام.
    انشاالله... :)
    چی چی بگه آدم والا...


    پاسخ:
    والا...