عن در احوالات
شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ
آدم ها برای زندگیشان تصمیم های قشنگی میگیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانیست که ده بار در این مسیر میزایید، بیست بار میچایید، سی بار میرینید... آری، دقیقن ! برای بار سیام ریدهام... . و نمیدانم چرا خسته نمیشوم؟ چرا رویم کم نمیشود؟ چرا کسی نیست گوشم را بپیچاند؟ چرا سرم نمیشکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسیدی... . دارم میجنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر بار این زندگی را دارم میجنگم، از صبح های زود که با خستگی و خواب آلودگی میجنگم و بیدار میشوم گرفته، تا تمام روزمرگیای که تف توش... تف توش آقا، تا شب ها قبل از خواب که با فضای بیکرانی از فکر و خیال که با لباس رزم و تا خشتک مسلح رو به من سرازیر میشوند... . خستهام از این همه عدای آدم های منطقی را در آوردن! خستهام که اینقدر احساساتم را دو دستی خفه کردهام، از اینکه هر بار پای دل و عقل آمد وسط، من ریدم به دل...! حس میکنم هر بار که اینکار را کردهام، یک مهرداد را در خودم کشتهام، حس میکنم یک عالمه مهرداد درونم مرده و از داخل بو گرفتهام... میخواهم خالی شوم... در این لحظه تنها چیزی که میخواهم، از خدا؟ کائنات؟ شما؟ خودم؟ نمیدانم! میخواهم خالی شوم و نمیدانم چجوری؟ یا از چه کسی بخواهم؟ نمیدانم...
یک بوم بزرگ بگیرم، خودم را رویش بپاشونم ، رویش گریه کنم، تف کنم، ارضا شوم، با منیم حجم درست کنم، رویش استفراغ کنم، رنگش کنم، نگاهش کنم و جیغ بکشم............... .
- ۹۸/۰۴/۲۹