درامافون

پیوندها

تتمه‌ی آسودروز های تابستان

شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۰۲ ب.ظ

برنامه اینطور نبود، من دوست داشتم اینطور باشد که حالا که دو گروه از دوستانم شمال هستند، پیش هر دو طرف باشم و با هم لذت ببریم، اما به هر ترتیب...

شب اول، تازه رسیده بودیم و خسته‌ی مسیر.گفت مادرش زحمت کشیده‌ست و غذا درست کرده و اینها، گفتم که امشب تولدم هست و قرار بر این بود همه خانه‌ی مکعب جمع شویم، که دیدم میمیک صورت‌ش در هم گره خورد! تنها کاری که توانستم انجام دهم هوا کردن برنامه‌ی مادرش بود و با خستگیِ تمام، خوابیدیم. روز اول، هنوز از خواب بیدار نشده و برنامه ای نچیدیم، می‌گوید که مادرش برای نهار منتظر است! خب دور از شعور و ادب بود نرفتن! رفتم، اما قبلش بهم گفته‌شد پیرسینگ‌ام را دربیاورم...! رفتیم و رسیدیم و سلام علیک و نشستیم... مادرش بدون روسری یا شال، با چند قلم آرایش و لباس های نه چندان پوشیده، کنار دست من نشسته است و سنگ امام حسین(ع) را به سینه می‌کوبد و من را گوشه‌ی رینگ انداخته‌ست که تو از دست رفتی... خانواده‌ت هم این را می‌دانند و آخرش هم برای ترس از چپ نگاه کردن به اعتقادات کسی خاطر نشان کردند که کارما یقه‌ت را می‌گیرد! {آخه امام حسین، اسلام، کارما، آرایش...} و بعد از مراسم ناهار هم که دیگر بعد از ظهر شده بود و فرصت رفتن به محل خاصی نبود، فکر می‌کنم به ساحل رفتیم و دوباره خانه و شب؛ و هنوز گروه دوم از دوستان را ندیده‌ایم و من استرس این را گرفته‌ام که الآن آنها از ما ناراحت می‌شوند و اگر بخواهم بروم آنجا اینها ناراحت می‌شوند و خلاصه... من ماندم و سیخ و کباب و دستان نازنین‌ام...

روز بعد برنامه اینطور بود که به فلان جنگل برویم، اما این قرار خیلی لسانی بود! چراکه نه با هم راه افتادیم، نه با هم رسیدیم و نه دوستان لوکیشن برای‌ما فرستادند و به هر صورت ما در فلان قسمت از بهمان جنگل ماشین دوستان را پیدا کردیم، اما هر چه داد و فریاد، هرچه جستجو... هیچ که هیچ تا اینکه ما مسیر متفاوتی را رو به بالای جنگل پیش گرفتیم و با گرفتاریِ هرچه تمام تر آتشی برافروختیم و این میان تماس با دوستان که یا آنتن نداشتند و یا پاسخگو نبودند! تا آنکه خودشان تماس گرفتند و گفتند که برای تفحص به اواسط جنگل رفته بودند و همان کنار ماشین سکنا گزیده‌اند... اما ما تازه آتشی برافروخته بودیم و در حال چای و نهار... پس، وقتی که به پایین بازگشتیم، دوستان رفته بودند! بی آنکه یکبار دیگر تماس بگیرند، یا نگران از آنکه چرا ما نیامدیم؟ و در هر صورت باز هم یکدیگر را ندیدیم...

فردای این اتفاق برنامه بر این شد که وجدانن با هم به یکجایی برویم دیگر! ولو این دوست دل فراخ ما درست زمانی که بچه ها منتظر ما هستند، حمام رفتن‌ش گرفت و مقداری طول کشید و دست آخر راه افتادیم و رسیدیم روبروی خانه بچه ها که قرار هم همانجا بود. تماس گرفتیم جواب ندادند... به ساختمان خیره بودم که دیدم یکی از بچه ها یواشکی در حال نگاه کردن به پایین بود! دستی برایش تکان دادم و جا خورد از آنکه من دیده بودم‌ش و خیلی طبیعی طور از آن حالت خمود و یواشکی در آمد و گفت الآن می‌آیند! {البته منتظر‌شان گذاشته بودیم و من هم بودم شاید همین کار را می‌کردم} بچه ها پایین آمدند، اما سرد... یکی پس از دیگری سرد و خشک و لابلا تیکه پراکنی و به هر صورت باز هم راه افتادیم... می‌خواستیم به دریاچه فراخین برویم اما آنجا ماشین های آفرود را راه نمی‌دادند، پس به همان لوکیشن روز قبل که یکدیگر را پیدا نکردیم رفتیم... البته دوستان در مسیر یکبار ایستادند، اما چون در نزدیکی‌مان آدم بود، بنده از حق وِتو استفاده کرده و به نقطه‌ای دیگر روانه شدیم... و لازم به ذکر است در آخر هیچ یخی ، یخ باقی نماند و لذت وافی و کافی را در دل طبیعت کنار دوستان سر کشیدیم...

روز بعد از این اتفاق که بچه ها رفتند و دوباره خودمان ماندیم، گفتیم که به دریاچه فراخین برویم که گفت پیرسینگ‌ت را در بیاور، شاید مادر من هم بیاید! گفتم خب شما بروید، من به جای دیگری می‌‌روم! ناراحت شد! مسئله را برایش شکافتم که بداند من این همه راه نیامده ام تا شاهد خاله بازی باشم، یا پیرسینگی که مادر خودم هم دیگر با آن مشکلی ندارد را در بیاورم، یا کنج رینگ گیر بیافتم و نتوانم جوابی بدهم... که تا حدودی درک کرد و به سوی دریاچه روانه شدیم... جای بکری بود، نزدیک به سه ساعت رو به بالا از لابلای جنگل... و از نکات مثبت اول آنکه در نقشه نیست! دوم آنکه خلوت... در تمام مسیر یک ماشین بیشتر ندیدیم و وقتی به دریاچه رسیدیم جز خودمان کسی دیگر نبود، اما چون تا تاریکی هوا چیزی نمانده بود، زیاد آنجا نماندیم و به سوی خانه روانه شدیم...

در آخر به من که خوشگذشت، هم دستانم، هم سیخ و هم کباب، همگی سالم‌اند. 

  • ۹۸/۰۶/۲۳
  • مهر ارسنج