درامافون

پیوندها

چهل و یک

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ب.ظ

حالا هرکس می‌رسه بهم میگه مهرداد؟ موهات رو چرا زدی؟ موهات حیف بود... می‌گم مو که در میاد، بعد از سه سال می‌شه همون اندازه که بود، اما جوونیم آقا، جوونیم... (جان خودم دارم اشک می‌ریزم و می‌نویسم "جوونیم") من دیگه بیست سالم نمی‌شه! من دوباره برنمی‌گردم به نوجوانی و نونهالی! مو که غصه نداره... می‌دونی؟ سخته که بخوای به سر و گوش زندگیت دست بکشی و وضعیت رو برا خودت بهترکنی و همه‌چیز رو نادیده بگیری، ولی یکی از بیرون هی به‌ت سیخونک بزنه! من هیچوقت فکر نمی‌کردم بشینم گوشه اتاقم و برای کسایی که نمی‌شناختم‌شون گریه کنم! فکر نمی‌کردم راسته‌ی میدون آزادی تا سر استاد معین رو راه برم و اشک بریزم؛ حقا که اسم درستی روی گاز اشک آور گذاشتن! شوکر، واقعن شوک میده و باتوم، واقعن درد داره... فکر نمی‌کردم یروز بخاطر دیدگاهی که دارم بریزن سرم و بزننم! من زیاد فکر می‌کنم، ولی فکرم به اینجا ها نرسیده بود! که شبش تو مترو کلا هم رو بکشم رو صورتم و بی صدا گریه کنم! برای یه جوون بیست و پنج ساله با کلی استعداد که داره خاموش میشه... امام علی تو نهج البلاغه می‌گه انسان صالح زیر بار زور نمیره... ولی من شرمنده‌م آقا جان، علی زمان ما زورش به ما می‌چربه... زیر بار زور! نوشتنش هم زور داره... دیگه نمی‌تونم و نمی‌دونم! ولی اونشب نظرم عوض شد، که کسی که با این روش قدرت رو بدست گرفته، با این روش از دست نمیده‌ش! انقلاب به سبک بهمن پنجاه و هفت، برای چهل و یک سال پیش هست... این اجتماع ها فقط راهی‌ست برای نسل کشی امسال من که بار زور کمرشون رو شکسته! فقط امیدوارم سنگی که به سینه می‌زنید، به سرتون بخوره...!

 چند ماه پیش تو خیابون خودم رو وزن کردم، دیدم با کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۵۸ کیلو‌ام...! اولش ترسیدم، بعد پیش خودم گفتم ترازوش خراب بوده... شبش تو آینه خودم رو دیدم، دوباره اون ترس اومد جلو چشمام... نگاه کردم به چند سال پشت سرم و دیدم کلن یک متر اومدم جلو‌! رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم همه پله های پشت سرم هم خراب کردم... به خودم گفتم باید برگردم، خودم جواب داد مگه نمی بینی پله هارو خراب کردم؟ بهترین کار به جلو ادامه دادن هست... ولی گفتم نه، باید برگردیم، ما یچیز مهم رو جا گذاشتیم... پله ها مهم نیست، باید بپریم! هرچقدر هم دور باشه، هر چقدر هم دیر باشه... آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب، اشتباه ترین جمله برای درست نکردن همه‌چی هست! بین یک و صد کلی فاصله‌ست، مهم اینه که تو بدونی هیچوقت برای تغییر دیر نیست، مهم اینه که تو پیش خودت بگی من می‌خوام تغییر کنم و اینکار رو می‌کنم! من با همه این مهم ها آشنا کردم خودم رو و خواستم روش زندگیم رو تا جایی تغییر بدم...
حالا افسار گسیخته‌ی زندگیم رو دستگیر کردم و لگام رو در دست دارم و دیشب تو باشگاه وقتی رفتم رو ترازو، بدون کاپشن و شلوار و کفش و کیف و همه‌ی وسایل تو کیف، ۶۹ کیلو بودم. اما با همه اینا، بازم بعضی شبا قبل از اینکه خوابم ببره، یه سوال بزرگ سرش رو می‌کنه زیر پتو و خودش رو از پشت می‌چسبونه بهم، یه پاش رو میذاره دور کمرم و همینطور که با نک انگشتاش کمرم رو نوازش می‌کنه، لباش رو از رو گردنم سر میده تا لاله گوشم، جوری که رطوبت تنفسش رو تو گوشم حس کنم... آروم می‌پرسه: چرا؟... منم هی یخ می‌شم، هی آب می‌شم...

پ.ن|نقاشی می‌کشم دوباره...

 

  • ۹۸/۱۱/۲۳
  • مهر ارسنج