درامافون

پیوندها
بنده با حالت تضرع از تمام دوستانی که در طبیعت زباله می اندازند خواهش می کنم که این کار رو نکنن.
  • مهر ارسنج
آدمی در پستو های خود هر چیزی ممکن است داشته باشد که فقط مکان و موقعیت مناسب باعث شکوفاییِ آن ها می شود. که حال می تواند خصلت های خوب باشد یا مقابل ـش. داشتم فکر می کردم که کدام موقعیت بود که از پستویِ وجودم نفرت را بیرون کشیدم، چالش بر انگیز بود که چه اتفاقی افتاد که فهمیدم می توانم متنفر باشم! می توانم سنگ دل باشم، می توانم بی رحم باشم، خونسرد، سرد... و دیدم چقدر زمان و مکان های نامناسب در زندگی ام وجود داشته که ناخواسته از پستویِ وجودم گونیِ خصلت های آنتی جالب را تِخ کرده ام...
دلم باران می خواهد، از گوشه ی پنجره به آسمان نگاه می کنم، خیلی وقت بود این کار را نکرده بودم، یک ستاره همیشه از این گوشه در زاویه ی دید من قرار می گرفت که برایش اسم انتخاب کرده بودم، اما امشب نبود، رفته بود، ستاره ای که سال های نوریِ زیادی از بین رفتن ـش می گذشت و من برای نورش اسمی در نظر گرفته بودم، دیگر آنجا نبود. یادم آمد تنها اتفاقِ خوشحال کننده ی تابستان را، بارشِ شهابی برساوشی که حاصل حرکت زمین از میان ذرات بجا مانده از دنباله دار سوئیفت تاتل است. یادتان نرود که شنبه شب، بیست و یکِ مرداد، به آسمان خیره شوید و از شهاب باران لذت ببرید.
دوباره که به جای خالیِ ستاره ام نگاه کردم،؛ خنده ام گرفت، چون تمامِ جا های خالیِ زندگی ام کنار هم ردیف شدند و من ماندم و ماتمِ اینکه جا های خالی را با کدم گزینه ی مناسب پُر کنم؟ که اصلن گزینه ای هست که بخواهد مناسب باشد؟ که من ماندم و تخته هایی که کم دارم و بالا خانه ای که داده ام اجاره... که بحث از کجا به کجا کشیده شد و دیدی آخر خاتون؟ کار داده ای دستم...

بشنوید، هفتمین ترک از آلبوم Stationary Traveller ، اثری ماندگار از گروه Camel به سال هشتاد و چهارِ میلادی.
Fingertips
عکس از من.

  • مهر ارسنج

گاهی اتفاقات و داستان ها در زندگیِ واقعی و قابل لمس، دقیقن مثل محتلم شدن در خواب است، خوب و شیرین و و و، اما فردایِ قضیه... میدانی؟! و قسمت تلخ ـش اینجاست که دستِ تو نیست، دقیقن مثل خواب، در این سیر زمانی باری اتفاق می افتد و دفعه ای ناپدید می شود! انگار که سیستم اینطور باشد، که هر چند یک بار تمامِ احساساتِ صادقت را اشباع کاذب کنی، و یک روز که احتمالن وسط های پاییز است، کنار میزنی و تار به تار نگاه می کنی، می بینی که دیگر هیچ کدام از حس هایت با تو صادق نیستند و توئی و یک راهِ دراز و چیز هایی که قابل باز یافت نیست !

نقاشی از من.

  • مهر ارسنج
بخش اول، اداره کلِ نظارت و ارزیابی تجهیزات و ملزومات پزشکی، طبقه اول، قسمت مهندسی و نگه داری.
رفتم داخل دیدم یک پیشخوان هست که آنطرفش هیچکس نیست، این طرف چند عدد صندلی و روی پیشخوان دو تلفن و یک برگ آ چهار که شماره های داخلی رویشان نوشته شده و مراجعه کننده باید از آنجا داخلی مورد نظر را شماره گیری کند و با مسئول بخش مربوطه صحبت کند! داخلی مورد نظر را گرفتم، صدای تلفن از پشتِ درِ بسته ای که پشتِ پیشخوان بود می آمد، بعد از کلی بوق خوردن، بالآخره جواب دادند. پرسیدم برای ثبت شرکت در سامنه اداره باید چه کار کرد؟ گفتند از طریق سایت، گفتم سایت شما باز نمی شود! گفتند در حال جابجایی سرور هستند و، همین!
بخش دوم، سایتِ اداره کلِ نظارت و ارزیابی تجهیزات و ملزومات پزشکی.
هر کاری کردم با نام و کلمه ی عبوری که این اداره سال نود به ما داده بود نتوانستم وارد حساب کاربریِ شرکت بشوم. با بخش فناوریِ اطلاعاتِ اداره تماس گرفتم، هیچکس جواب نداد، دوباره تماس گرفتم، باز هم کسی جواب نداد. ناچار باز هم به اداره رفتم؛ در قسمت آی تیِ اداره یک خانمِ جوانِ خسته و بی حوصله به بنده گفتند که باید از شرکت خودمان به اداره نامه ای بزنیم مبنی بر اینکه نام کاربری و کلمه ی عبور جدید لازم داریم و این صحبت ها...
بخش سوم، من، نامه، اداره کلِ نظارت و ارزیابی تجهیزات و ملزومات پزشکی.
نیم ساعت منتظر بودم تا مسئول دبیر خانه تشریف فرما شوند تا نامه ی فدایت شوم را تقدیم ـشان کنم. سپس به بخش آی تی رفتم، همان خانمِ جوانِ خسته و بی حوصله، بعد از گرفتنِ شماره نامه از من و خواندن نامه گفتند: (برو اون پشت بشین) دقیقن همین، نه چند لحظه صبر کنید، نه تشریف داشته باشید، نه بفرمایید بنشینید! "برو اون پشت بشین" من هم دقیقن همین کار را کردم، رفتم آن پشت نشستم تا بعد از چند دقیقه کنار همان کاغذی که شماره نامه را روی ـش برایشان نوشته بودم، نام و کلمه ی عبور جدید را آوردند و گفت: ( بیا ). رمز و کلمه ی عبور را به کار گرفتیم و وارد سامانه شدیم اما در قسمتِ ثبت اطلاعات شرکت در برخی از فیلد ها امکان تایپ کردن نبود... هرچه تماس گرفتم با بخش آی تی، هیچکس جواب نداد...
بخش چهار، کارد، استخوان، اداره کلِ نظارت و ارزیابی تجهیزات و ملزومات پزشکی.
وارد دفتر فناوری اطلاعات شدم، تلفن همراهم را در آوردم و همان شماره ای که کسی جواب نداد را دوباره گرفتم. تلفنی که کنارِ دستِ خانم جوان بود به صدا در آمد. او حتا نیم نگاهی هم به تلفن نکرد و تنها بی حوصله به مانیتور خیره بود و با نفرت گاهی روی کلیک های ماوس می کوفت. نزدیک میزش رفتم و مشکلی که در سایت داشتم را با ایشان در میان گذاشتم. بی حصوله و خسته بی آنکه به من نگاه کند گفتند که باید از مرور گر اکسپلورر برای این کار استفاده کرد و جای فیلد ها را با تَب باید عوض کرد! گفتم همین؟ گفتند آره. پرسیدم من تماس گرفتم، ولی دوستان جواب ندادن، نگاهِ خسته ـش را از مانیتور کند و به من نگاه کرد، گفت واقعن وقت نداریم !

پ.ن|
چرا من باید تا آن اداره ی محترم بروم، و باز هم با تلفن، داخلیِ مورد نظرم را بگیرم و تلفنی صحبت کنم !؟ اگر بنا به تلفن است، چرا از شرکت یا تلفن همراه تماس می گیرم کسی جوابی نمی دهد؟ چرا وقت خلق الله برای اینها مهم نیست؟
پ.ن2|
صبح ها شرکت و اداره کلِ نظارت و ارزیابی تجهیزات و ملزومات پزشکی، بعد از ظهر ها در به در دنبال مغازه.
پ.ن3|
من با واو به واوِ این سیستم مشکل دارم، و این من رو اذیت می کنه. و اذیت شدن اصلن جالب نیست.
  • مهر ارسنج
حاج آقا گرمِ صحبت،
اصلن خوک حیوانِ کثیفی ـست، خوردنِ گوشت او حرام است. خوک برای نزدیکی با ماده ـش ابتدا باید صبر کند تا یک خوکِ نَرِ دیگر با آن ماده نزدیکی کند تا آن خوک تحریک شود...
از دلِ جمعیت،
حاج آقا خوک اولی رو کی تحریک میکنه ؟!
  • مهر ارسنج
یعنی یک سری داستان ها در زندگی ام اتفاق افتاده، که اگر استند آپ کمدیِ این برنامه‌ی رامبد می‌رفتم، خنداننده که هیچ، گریاننده‌ی برتر می‌شدم. ولی خب چون هرجایی نمی‌شه گفت، نمی‌گم.
  • مهر ارسنج
شب، خیابان، واکینگ دِد:
اتفاقی ولی عصر را تا پارک دانشجو قدم زدیم و بعد از کمی نشستن در پارک، آنطرف نمی دانم چه شد که آتشنشانی آمد و ما هم جمع و جور کردیم برای رفتن، من هم چون دیروقت بود و خلوت، از نرم افزار اِسنَپ استفاده کردم. قبل از سوار شدن چند تن از دوستانِ همجنس گرا یا همجنس پسند یا هر شخص دیگری که هستند، آنطرف تر ایستاده بودند.
داخل ماشین:
راننده یک آقای نزدیک به پنجاهُ سه یا چهار سال اینطور ها، اما سر و هیکل میزون. پیرآهن مردانه، اخمو، جدی. بعد از دو دقیقه خیلی جدی گفت: "من فکر می کردم فقط تو زن ها با کلاس/بی کلاس هست، نمی دانستم تو شما ها هم هست." آن لحظه برای من مثل این بود که انگار شات گان را بگذارند روی صورتـت و با لبخند ماشه را بچکانند. چیزی نگفتم، یک نگاهِ اخم آلود و جدی بهش انداختم، آن هم همان نگاه را پَسَم داد، اما بعد که انگار از چهره ام متوجه شده باشد که به من بَر خورده است، برگشت و گفت: "عذر می خوام، منظور بدی نداشتم... (این وسط من نفسی در سینه انداختم که بگویم خواهش می کنم، سوء تفاهم پیش می آید... که حرفش را ادامه داد...) آخر شب هم هست خسته ای، اذیت نمیشی؟"،"آن لحظه هم مثل این بود که روی آن صورتی که با شات گان متلاشی شد یک پارچ آبِ سرد بریزی.." نفسی که در سینه انداخته بودم را از بینی بیرون دادم و در این فکر بودم که آن نگاهِ اخم آلود و جدی را به فیزک تبدیل کنم و همانجا پشت فرمون بهش ثابت کنم قضیه از چه قرار است، که آخر مرد حسابی فازت چیه؟ این چه سوالیه نصف شبی؟ و اینها که دیدم واقعن حسش نیست...
بی حال گفتم: "از چه نظر؟ از اینکه مردم درک نمی کنند؟ از اینکه مدام مسخره میشم؟ از اینکه همه به چشم ی آدم کثیف بهم نگاه میکنن؟" هیچی نگفت، یکم جا خورد. چند دقیقه سکوت بود و داشم فکر میکردم که خب دیگه بی خیال شد، که پرسید: "حالا پولش که خوبه، اینجایی که داریم میریم طالب زیاد داره، خوب پول میدن" و در این لحظه روی آن صورت لِه شده با شات گان و خیس شده با آب سرد، فبلتر سیگارش را خاموش کرد.
گفتم: مرجع تقلید من رهبریه، ایشان هم فرمودند عمل جراحیِ تغییر جنسیت اگر مستلزم فعل حرام نباشد، مشکل ندارد، کارم که خلاف شرع نبوده، عمل کردم.
اینجا قیافه ی آقای راننده دیدنی بود، یک آن رنگ عوض کرد و یک نگاهِ معمایی سوالی با همان میمیکِ جدی و اخم آلودش به من انداخت، یقه پیرهن و گلوی ـش را صاف کرد و روی صندلی ـش کمی تکان خورد و پرسید: یعنی شما الآن، الآن یعنی شما، شما صدات مردونه ست بعد یعنی،آمممم... شما الآن چی هستید آق، آقا؟
اینجا من یک نگاهِ مرموزانه بهش انداختم و جوابش را ندادم، شیشه پنجره را پایین دادم به بیرون خیره شدم، آقای راننده تا آخر مسیر هیچ صدایی ازش در نیامد. بی صدا کرایه را گرفت و بی صدا همه ی امتیازش را دادم.
خارج از ماشین:
نم نم باران می آمد.

پ.ن|
باید همین الآن می نوشتم، یادم می رفت.
پ.ن2|
من تیپم اکی بود، خیلی ساده، ی پیرهن که چهارتا دکمه بالاش باز بود، ی شلوار و کفش ساده. ی پیرسینگ تو گوشم دارم که امشب هم چیزی توش نبود. نمیدونم واقعن چرا همچین فکری کرد در موردم.
  • مهر ارسنج
باران می آید.
و این زیبا ترین جمله ی فصل است.
  • مهر ارسنج

یادم نیست دقیق چه وقت بود، اما یکباره همه عکاس و نقاش و مُدل و اینها شدند، حتا اون دسته از دوستانی که من از نزدیک می‌شناختم‌شان و می‌دانستم چه کاره هستند. همون وقت ها بود که اسم های‌شان هم تغییر یافت، مثلن طرف در شناسنامه‌ش کوکبِ فیلانی بود، اما در اینستاگرام سامانتا نَمَنَ...

از یک جا به بعد، زندگی کردیم برای به اشتراک گذاشتن تو اینستاگرام.


پس نوشت:

فراموش کردم، هزاران نفر دنبال کننده ی صفحه شان هست، بعد که عکس های شان را می بینم، تمام شب های ژوژمانم و تمام اون ساعتی که در دانشگاه هنر بوده ام مثل برق از جلو چشمانم رد می شود و این سوال بجا می ماند که من اون سال ها در دانشگاه هنر چه غلطی می کردم؟! وقتی اصول و قاعده و قوانین به کفش کسی هم نیست؟

پ.ن|

اینستا گرام تبدیل به خلاصه ای از شخصیت های نمایشی شده است.

  • مهر ارسنج
اول آنکه ما می توانیم از کوچک تر از خود هم پند بگیریم، و پذیرفتن این مهم نیاز به روحیه ی انعطاف پذیر و منطق دارد. متاسفانه بنده چندی از دوستان از خود بزرگ تر را اینگونه از دست داده ام. تا جایی که طرف متقاعد شد که کاری که می کند درست نیست، اما سعی نکرد آن کار را درست کند، رابطه ش با من کمتر شد.
دوم، بیشتر وقتها قدم زدن در خیابان های آشنا، یا نشستن در خانه را ترجیح می دهم به هرگونه مهمانی و دورهمی و جشن. امشب عروسی دختر خاله ام بود، ( یادش بخیر، هم سن هم بودیم، چقدر بچه ها زود بزرگ می شوند و عروسی می کنند.) نشستن در خانه و دیدن سریال را برتر از نشستن در تالار و شنیدن موزیکِ "ای قشنگ تر از پری ها" دانستم.
سوم، کاش انسان ها خواب تابستانی داشتند.
  • مهر ارسنج