- ۳ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۹
گاهی اتفاقات و داستان ها در زندگیِ واقعی و قابل لمس، دقیقن مثل محتلم شدن در خواب است، خوب و شیرین و و و، اما فردایِ قضیه... میدانی؟! و قسمت تلخ ـش اینجاست که دستِ تو نیست، دقیقن مثل خواب، در این سیر زمانی باری اتفاق می افتد و دفعه ای ناپدید می شود! انگار که سیستم اینطور باشد، که هر چند یک بار تمامِ احساساتِ صادقت را اشباع کاذب کنی، و یک روز که احتمالن وسط های پاییز است، کنار میزنی و تار به تار نگاه می کنی، می بینی که دیگر هیچ کدام از حس هایت با تو صادق نیستند و توئی و یک راهِ دراز و چیز هایی که قابل باز یافت نیست !
نقاشی از من.
یادم نیست دقیق چه وقت بود، اما یکباره همه عکاس و نقاش و مُدل و اینها شدند، حتا اون دسته از دوستانی که من از نزدیک میشناختمشان و میدانستم چه کاره هستند. همون وقت ها بود که اسم هایشان هم تغییر یافت، مثلن طرف در شناسنامهش کوکبِ فیلانی بود، اما در اینستاگرام سامانتا نَمَنَ...
از یک جا به بعد، زندگی کردیم برای به اشتراک گذاشتن تو اینستاگرام.
پس نوشت:
فراموش کردم، هزاران نفر دنبال کننده ی صفحه شان هست، بعد که عکس های شان را می بینم، تمام شب های ژوژمانم و تمام اون ساعتی که در دانشگاه هنر بوده ام مثل برق از جلو چشمانم رد می شود و این سوال بجا می ماند که من اون سال ها در دانشگاه هنر چه غلطی می کردم؟! وقتی اصول و قاعده و قوانین به کفش کسی هم نیست؟
پ.ن|
اینستا گرام تبدیل به خلاصه ای از شخصیت های نمایشی شده است.