درامافون

پیوندها

دیشب تو پله های مترو خوردم زمین، جماعتِ پشت سرم ترکیدن از خنده.

حالا نمی‌دونم زمین خوردن ملت خنده داره؟ یا من با نمک زمین خوردم.

  • مهر ارسنج
هیچ ایده ای نداری چه حسی داره اینکه تو ذهن خودت گیر بیوفتی...
  • ۱۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۳
  • مهر ارسنج
چشم هایت را ببندی و بزنی به جاده و بروی تا دور دست ها که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، که اصلن گذشته تو که این نیست، که یادت برود، که مثلن شروعی دوباره... اما یک آن به خودت می آیی و می بینی که لنگرت کفِ همان ساحلِ لم یزرعی ست که از آن جا راهت را کشیدی و رفتی...
  • مهر ارسنج
پاچه شلوارتان را با قیچی ببرید، مُده...!

پ.ن|
یکی تو زمان به عقب برگشته و یک کرم رو لگد کرده.

پ.ن2|
بند فوق منطقی ترین نظریه برای چرائی ـه این سیرِ تکاملیِ شُخمیه...!
  • مهر ارسنج

این زندگیِ مورد علاقه من نیست، زندگی ای که تو در آن پرواز می کنی و من نه، جایی که یک بوسه میلیون ها فریب در خودش دارد، زندگی مثل دود به هوا می رود.

این "تو" کسی که به آن علاقه داشتم نیست، کسی که فرسخ ها بالاتر از زمین و سنگ ها شناور هست، شب هایی که در ترس و استرس هایم تاب می خورم زمانی ست که احساس می کنم در خانه خودم هستم، پرنده ای روی لبه ی تیزِ تیغ و خش خشِ برگ های زرد؛ ما در سایه ها سر در گم هستیم و عشق من در خاطره ای شیرین برای همیشه گم شد...

ایستگاه از قطار دورتر و دورتر می شود، همین طور رنگِ آبی از آسمان؛ زمزمه ی دو بال شکسته که شاید برای تو باشند، شاید برای من...

این زندگیِ مورد علاقه من نیست، زندگی ای که در آن عقل ـم را از دست دادم، زندگی ای که به تو دسترسی نیست، زندگی ای که من ماندم و تو پر کشیدی و رفتی؛ پرنده ای روی لبه ی تیزِ تیغ و منی که در سایه ها سر درگم هستم، همینطور در خش خش برگ های زرد و عشقی که در خاطره ای شیرین برای همیشه گم شد...


متن بالا را بشنوید My Least Favorite Life

عکس، دریاچه ارواح است، خودم گرفته ام.

  • مهر ارسنج
اوایلِ خدمت، می گشتم دنبالِ کسی یا جایی که بتوانم با سرباز هایش ارتباط برقرار کنم. قسمتِ آی تیِ قرارگاه، سه سرباز داشت که یکی کارشناسی آی تی و اهل سینما، یکی دیپلم اما اهل کتاب، دیگری هم سربازی بود که سطح تحصیلیِ خوبی داشت، ارشد فیزیکِ محض! خارج از ساعات اداری هم ریاضی و فیزیک تدریس می کرد که وقتی من به قرارگاه رفتم ایشان چهار ماه بیشتر به اتمام خدمتشان نمانده بود و مهندس صدایشان می زدیم. بار اول که به اتاق آی تی رفتم، یعنی اولین برخوردمان، برای اطلاع رسانی به سرباز ها برای کلاسِ قرآن بود. "آخر من سربازِ عقیدتی سیاسی بودم" نمیدانم بحث بر سر چه بود، اما آن سرباز اهل سینما داشت با جمع صحبت می کرد که:" آدم یا می داند یا نمی داند..." بعد رو به من کرد و گفت: "مثلن شما که تازه از آموزشی آمده ای و سرباز عقیدتی شده ای، می دانی یا نمی دانی؟" من هم در جواب گفتم:" دانستن یا ندانستن را می شود با یک مثال میکروسکپی از جایگاه کوانتم توضیح داد، قانون این را می گوید که یک سیستم فیزیکی در یک لحظه در تمام حالت های مختلف به صورت پاره ای وجود دارد!" بعدش هم مثل "شلدون کوپر" خندیدم و خاطر نشان کردم که بعد از نماز برای کلاس قرآن درخدمتشان هستیم...
این اولین برخورد ما بود و از آنجایی که من دسترسی به پرونده ها داشتم یک نگاهی به مشخصات شان کردم و دیدم شاید بشود ارتباط برقرار کرد. این شد که رفت و آمدم به آی تی بیشتر شد، چون آنجا تنها جایی بود که می توانستم در بحث ها شرکت کنم و حرفی برای گفتن داشته باشم.
یک روز که بحث در رابطه با فیلم "میان ستاره ای" از "کریستوفر نولان" بود، من برای تفهیمِ سیاه چاله، فلش بک زدم به نسبیتِ عامِ انیشتین و و و که آخر بحث تمام شد و وقتی برای نهار همه اتاق را ترک کردند، مهندس نگاه عجیبی به من داشت، پرسید: قضیه چیه؟! با خنده گفتم: مهندس کجای من شبیه به فیثاغورث هست؟ گفت: تو سرباز عقیدتی سیاسی هستی! مثل بلبل قرآن می خوانی! پیراهن یقه ایستاده و شرف الشمس و شلوار پارچه ای! بعد دانشگاه هنر درس خوانده ای! اهل فیلم و کتاب هستی و با من در رابطه با ذرات بنیادی و سیارات فرا خورشیدی و فیزیک کوانتم صحبت می کنی... قضیه چیه؟!...

پ.ن|
مهندس قرار است ازدواج کند و امروز زنگ زد من را هم دعوت کرد.
  • مهر ارسنج
همیشه خیال می‌کردم که احساسی که بعد از تمام شدن خدمتم خواهم داشت را، ملگیبسون آخر فیلم شجاع دل نداشته. اما، نوچ! همیشه خوب دیگران را متقاعد می‌کنم اما هرچه با خود کلنجار می‌روم که خود را قانع کنم، نوچ! با خودم درگیرم، تنها مشکل و ترس و دغدغه ام جمع شده در خودِ خودم! خودمی که زیر سنگ دنبالش گشتم و هر بار که سعی برای پیدا کردنش کردم، فرسنگ ها ازش دور شدم...  می‌ترسم، می‌ترسم از روزهایی که انگار قرار است دوباره تکرار شود، از بیداری های بی هدف، از بی میلی نسبت همه چی، از بیخیالی، از خیال، از خودم...
پ.ن| آدم ها گاهی نیاز دارند که حرف هایی که به باقی می‌زنند را از دهانِ کسی دیگر به خودشان زده شود.
  • مهر ارسنج
تازه رسیدم خانه، هرچه کلید به در انداختم نمی چرخید، یک آن صدای قفل در آمد که کسی از داخل در را داشت باز می کرد، جا خوردم که چه کسی قبل از من خانه است! که ناگاه آقای همسایه در را باز کردند و من فهمیدم باز هم بجای شش، دکمه ی چهار آسانسور را زده ام...

پ.ن|
قبلن زود تر متوجه این باگ می شدم، تا این حد، یعنی کلید انداختن به در، پیش نمی رفتم.
پ.ن2|
خوشبختانه آقای همسایه بیدار بودند، اما خیلی شبیه به علامت سوال و تعجب بودند.
  • مهر ارسنج
در قسمتی از آیه ی یازدهم از سوره ی رعد آمده است که: "یقینن خدا سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نمی دهد تا آنکه آنان آنچه را در وجودشان قرار دارد به زشتی ها و گناه تغییر دهند." حالا اینکه این آیه چقدر با شبی که قرار است خداوند سرنوشت یک سال آدمی را بنویسد پارادوکس و از زوایائی اگزیستانسیالیسم است، به کنار... یا اصلن؛ منظور ما از جهان چیست؟ جهانی است که قابل مشاهده می باشد و شامل تمام چیزهائی ست که قابل اندازه گیری هستند و ما با آنها تعامل داریم، که شعاعِ این جهانِ قابل مشاهده 46 بیلیون سال نوری است! بعد، خودِ بیگ بنگ چیزی نزدیک به 13/8 میلیارد سال پیش اتفاق افتاده که نقطه شروع فضا و زمان نبود بلکه شروع چیزی بود که امروزه جهان قابل مشاهده ما می باشد. بعد، این جهانِ قابل مشاهده ی ما در مقابلِ جهانِ غیر قابل مشاهده ی ما هیچ چیز نیست! که حالا اگر بخواهیم یک نتیجه تئوریکال از قوانین فیزیک بگیریم که امروزه به خوبی درک می شود میتوان به چند جهانی اشاره کرد. که یعنی فرض بر اینکه تمام تصورات ما از جهان امروز و تاریخچه آن درست باشد و احتمالن واقعی ، تعداد زیادی جهان آن بیرون وجود دارند که ورای منطقه قابل مشاهده ما هستند و احتمالن جهان های دیگری هستند که با بیگ بنگ های دیگری شروع شده اند... که بحث از حوصله جمع خارجه و اصلن ولش کن!
_ من می گم بین بیدار موندن و بیدار شدن، کلی توفیره...
  • مهر ارسنج
علی رغم میل به هر گونه بحثی، صحبت به برجام کشید. وقتی گفتم نظر من در این رابطه با آقای خامنه ای نزدیک است، خنده شان گرفت، فکر کردند به تمسخر این حرف را زده ام! که تو با کوچک ترین سوژه این سیستم را زیر سوال میبری، حالا چگونه نظرت با راسِ قضیه نزدیک است؟. که باید برایشان قطعنامه ها را توضیح می دادم و با ادله و استدلال به صورت کاملن منطقی توجیه شان می کردم. اما با کسانی که شعاع دایره ی لغاتشان پنج سانت هم نیست، که با برجام، آزادی، تا هزار و چهار صد، سر و تهش را هَم آورده اند که نمی شود بحث کرد.
در ادامه بحث به ولادت امام حسن (ع) رسید، وقتی در رابطه با ایستگاه های صلواتی بحثی باز شد و باز هم از من سوال پرسیده شد، :" با اینکه خوشحالم کسی مثل امام حسن (ع) به دنیا آمده، اما با هرگونه ایستگاه صلواتی ای مخالفم" که باز فکر کردند تمسخر می کنم، که تو آتئیست هستی و چطور از به دنیا آمدن امامی میتوانی خوشحال باشی؟. که باز هم باید برایشان واو به واو زندگی امام حسن (ع) را توضیح می دادم که بفهمند چرا... اما باز هم انتهای پارگرافی که در بالا اشاره شد.
در انتها، بحث روی من متمرکز شد، دقیقن روی من! هرکدام به راحتی من را نقد کردند و قضاوت هم که این روزها در شعورِ ما ملتِ فهیم حرف اول را می زند.
***
از یک جایی به بعد در زندگی ام، آدم ها کم شدند، اما زیاد نشدند. که ایراد از من است، از حوصله ای که شرح قصه ندارد، شرح اینکه بین دیانت و سیاست توفیر است. اینکه من می توانم آتئیست باشم اما منش و راه و روش و طرز زندگی کسی که خدا را قبول دارد را دوست داشته باشم... پس هر بار بدونِ کوچک ترین تغییر فیزیولوژیکی ای در میمکِ صورتم می گذارم تمامِ نظری که در رابطه ام دارند را به رویم بیاورند و بروند!
  • مهر ارسنج