درامافون

پیوندها

سخنی با روزه خواران.

از امام صادق (ع) در رابطه با بوی دهان روزه دار چنین نقل شده که خداوند به حضرت موسی وحی فرستاد، که چرا با من مناجات نمی کنی؟ موسی در پاسخ عرض کرد: خداوندا روزه دارم و در حال روزه، دهان خیلی معطر نیست. خداوند فرمودند: ای موسی! بوی دهان روزه دار پیش من از مُشک خوشبوتر است. (روضة المتقین، جلد سوم، صفحه دویستُ بیستُ نُه)


سخنی با روزه داران.

متاسفانه هیچ نقلی در این باب که بنده ی خدا هم بوی دهان روزه دار را دوست داشته باشد موجود نیست.

  • مهر ارسنج

وقتی اتفاق هائی نظیر پلاسکو و حادثه ی اخیر مجلس در شهر رخ می‌دهد، مردم ما به دسته های مختلفی تقسیم می شوند، یکی آن دسته که لیوان آب دست‌شان است زمین می‌گذارند و به محل حادثه می‌روند، که البته می‌شود این حرکت خودجوش مردمی را از دریچه های مختلف نگاه کرد؛ مثلن به صدا و سیما و اخبار اعتقاد و باوری ندارند، می‌خواهند شخصن از نزدیک با حادثه اجین باشند، حتا به قیمتِ گلوله خوردن! دسته ی بعدی آن قسمت از دوستان اند که لیوان آب را زمین می‌گذارند اما به دلایل مختلف، مثل بُعد مسافت و امثالهم این مهم را از دست می‌دهند و می‌نشینند برای این اتفاقات جوک می‌سازند! از این قسمت های مردمی در این شرایط می‌شود به یک گروهی از افراد مثلن پُر مطالعه اشاره کرد که شب حادثه میز گرد تشکیل می‌دهند و در رابطه با این موضوع که آیا با توجه به اینکه داعش این جنایت را گردن گرفته است، کار، کارِ داعش بوده است یا چی؟ که یکی از آن طرف بلند شد و گفت: سیانور من را یاد مجاهدین خلق می‌اندازد و یادی کنیم از شهریورِ سال شصت! و خب قاعدتن یک دسته هم خودِ افرادی هستند که مستقیم با حادثه من تو من هستند، از این دسته می‌توان به نماینده هائی اشاره کرد که با وجود حمله‌ی تروریستی به مجلس، زخمی و کشته شدنِ هم‌وطنان خود، از خود سلفی تهیه کردند و با عنوان همین الآن صحن مجلس در صفحه خود با دوستان‌شان به اشتراک گذاشتند...

_ ما چرا اینجوری هستیم؟ 

  • مهر ارسنج
تهران به این بزرگی، صد و بیست متر مغازه، تو یک جای خوب با ارتفاع سقفِ خوب که مناسب کافه باشه، نیست... آقا نیست، یک ماهه دنبالش دارم می گردم !
شاید بگید مگه میشه؟ نه، نمیشه، هست، ولی یجای پَرت، هست، ولی ماهی چهل میلیون اجاره، هست، ولی مناسب کافه نیست.
  • مهر ارسنج
یک دسته از آدم ها هستند که بعد از آنکه مُردند مردم می فهمند آنها که بوده اند! دسته دیگر از آدما ها آنهائی اند که در حقشان اجحاف می شود، بعد از مُردن و گذشتن از سال ها از مرگشان تازه مردم می فهمند آنها که بودنند و چه بودنند  و چه می گفتند؛ چرا حق با آنها بود و چقدر در زمان و مکان حیف شده اند. و بر عکس هم هستند آن دسته که بعد از مرگ و خاک خوردنِ قبرشان مردم بفهمند عجب حجم عظیمی از حماقت را سال ها تحمل کردند و باقی ـش را بیخیال که حوصله شرح قصه نیست...!
اما یک دسته ی آخر هم هستند که نه وقتی زنده اند، نه وقتی مُرده اند و سال ها از مرگشان گذشته، هیچ کس نمی فهمد اینها چه می گفتند و اصلن خط فکری ـشان چه بود! برای چه زنده بودند، برای چه زندگی کردند و برای چه مُردند... شاید حق با آن ها نباشد، شاید اشتباه کنند و هزار و یک شایدی که خلافِ چیزی که هستند را ثابت کند. اما آن ها همانی هستند که هستند و می مانند همانطور که بوده اند، بی هیچ چشم داشتی به چشمی که ببیند و گوشی که بشنود.
  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۲
  • مهر ارسنج
ایستگاه مترو؛ روبروی آخرین گیتی که کنارش مسئول آن قسمت می نشیند، کارتم را زدم، صفحه قرمز شد، دستگاه جیغی بنفش به نشانه شارژ نداشتن کشید، همه ی سرها برگشت رو به من، نگاه های سرد و عصبی، زمان از حرکت ایستاد و حتا یک سکانس از مانیتور های داخل اتاق انتظامات مترو بود که دوربین ها چرخیدن رو به من، یک کادر روی دستگاه، یک کادر از صورتِ رنگ پریده و متعجب من، یک سکانس هم لانگ شات از بالا... بعد در این خلاء زمانی، عقربه ی ساعت را می دانید چه صدایی به حرکت درآورد؟
صدای آقای مسئول آن قسمت که گفتند: شارژ نداره!
زمان به حرکت درآمد، نگاه ها از رویم برداشته شد، دوربین انتظامات روی آن خانم بُلند بِلُنده ست، همه به راه خود ادامه دادند و من؛ نگاهی به روبرو کردم، نفسی عمیق کشیدم، رو به آقای مسئول کردم و با لحنی مسخره گفتم: نـــه بــابــا؟!
  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۳
  • مهر ارسنج

تو زندگی، بعضی شبها هستند که دوست نداری تکرارشان را ببینی....

  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
  • مهر ارسنج
داغی که روی دل باشد را کاری نتوان کرد. آخر می دانید؟ اگر برداشته شود جایش می ماند و مشخص است که داغی رویش بوده است و همیشه جایش خالی می ماند. باید گذاشت همیشه همانجا بماند و جُم نخورد، باید بخشی از دلت شود، بایستی با آن کنار آمد و امان از وقتی که تمام دلت را داغ بگیرد...
  • مهر ارسنج

تو شهر من گاهی با فرهنگ بودن به منزله ی بی‌شعوری‌ست حتا... مثلن همین الآن در مترو، پله‌ی برقی سلانه سلانه پایین می‌رود و مترو منتظر با دری باز در ایستگاه‌ست. عده ای هم روی پله برقی دویدند تا به مترو برسند. درب مترو دو قدمیِ من بسته شد، دو اینچ مانده بود که درب کامل بسته شود، پدر آمرزیده ای دستش را فدا کرد تا دوباره درب باز شود، که من هم سوار شوم...!

حال اگر من خاطر نشان می‌کردم که این کار در تایمِ تردد مترو ها وقفه ایجاد می‌کند، از چشم مسافر ها و آن پدر آمرزیده ای که دستش را فدا کرد با فرهنگ بودم یا بی‌شعور و بی‌چشم و رو؟

  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۱
  • مهر ارسنج

یک روز تکامل آدمی به مرحله ای خواهد رسید که قادر به دفعِ هر کوفتی‌ست.

مثلن سرماخوردگی! یا سرطان یا هر دردی...

کاش می‌شد تمام مشکلات و گیر و گور ها و خاطرات بد را دفع کرد و دکمه ی فلاش تانک را زد...

  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۴
  • مهر ارسنج
هر چند صباح، باری به خود می آیم و با تمامِ تعجب و تردید و شک و انواع و اقسام و اقلامِ حس هائی که هنوز برایشان اسمی ندارم به خود نگاه می اندازم، به تار های سفید روی شقیقه و صورت، به چروک های پیشانی ام، به لباسی که به تن دارم، به کف دست هایم؛ به اتاقی که درش هستم، به مخاطب های تلفن همراهم و به تمامِ تمامیتی که حال حاضرم را تشکیل داده است، در یک لحظه اما دقیق! و تمامِ سوال هائی که در ذهنم نقش بسته اند شروع به جیغ کشیدن می کنند که: "چرا؟ من چه کار کردم؟ اینجا کجاست؟ این آدم ها، این اتاق، این خاطرات..."
یک جای کار در زندگی ام می لنگد؛ قرار بر این نبود...

پ.ن|
تصور کن در اتاق نشسته اید، یکی برای اولین بار ساز دهنی را دستش می گیرد، آن یکی کنارش گیتار می زند و آن یکی دکمه ی رکورد را می زند و به کوزه می کوبد.
بداهه سرایی با دوستان.
من کوزه می زنم.
  • مهر ارسنج