تصور من از آینده
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ق.ظ
چشمانم را باز می کنم، نمی دانم شنبه است یا چهار شنبه! به سقف خیره ام و سعی می کنم پلک نزنم، آنقدر که خط های سقف کاذب را با خطای دید دیگر نمی بینم و یک صفحه ی سفید روبروی چشمانم نمایان می شود؛ سعی می کنم از اول بخاطر آورم، یک قطره اشک از گوشه ی چشم راستم سُر می خورد تا گوشم، ناگاه صفحه ی سفید و سعی در یادآوری را صدای باز شدن درب بهم می زند. نگاه می کنم، به خانم جوانی که روپوشی سفید برتن دارد و در دست، یکی لیوان آب و دیگری بشقابی که رویش چند قرصِ رنگارنگ است، نزدیکم می شود، مُردد سلامی می کند و جوابش را با مهربانی می دهم و با لبخند می گویم: خوش آمدید، من مهرداد هستم، اینجا اتاق من است و خواهشن فردا صبح قبل از ورود سه بار شمرده و با مکث در بزنید! طفلک دستپاچه طور چشمی می گوید و تا بادی در گلو می اندازد که چیزی بگوید، پنجره را نشان ـش می دهم و می گویم می دانی چرا به این پنجره ها فنس جوش داده اند؟! در همان حین که دارد به پنجره نگاه می کند و در سرش جواب ها را جستجو، از تخت پایین می آیم و دمپایی های سفیدِ جلو بازم را می پوشم و سلانه سلانه نزدیک پنجره می شوم، پنجره را باز می کنم و نسیم نسبتن سردی به صورتم می خورد، نگاه ـش می کنم، می گویم: هوم؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: نمی دانم، برای اینکه از پنجره بیرون نروید؟! پِق می زنم زیر خنده و با خنده ای که نمی گذارد درست حرف بزنم می گویم: از پنجره بیرون نروم؟! آدم عاقل مگر از پنجره بیرون می رود؟! خنده ـش می گیرد و می گوید: نمی دانم! خُب برای چه به پنجره فنس جوش داده اند؟! خنده ام را جمع می کنم و با حالتی جدی در چشمان ـش نگاه می کنم، می گویم: برای آنکه کسی از پنجره داخل نیاید!!! طفلک مات و مبهوت نگاهی به من می اندازد و نگاهی به پنجره، نگاهی به لیوان آب و نگاهی به قرص ها، من اما با همان حالت جدی به چشمان ـش خیره ام؛ تا آنکه دوباره می زنم زیر خنده و می گویم شوخی کردم! حق با شما بود و با لبخند اضافه می کنم که حالا اگر می خواهید می توانید بروید، روش مصرف قرص را بلد هستم! او باز هم دستپاچه طور بشقاب و لیوان آب را روی میز کنار تخت می گذارد و رو به در با گام هایی سریع حرکت می کند، قبل از آنکه درب را ببندد رو به در آرام حرکت می کنم و می گویم: راستی! درب را دوباره نیمه باز می کند و سری به نشانه ی بله؟ تکان می دهد. _اسم شریف؟ +مارتا، مارتا هستم آقا. _آقا؟ مهرداد هستم مارتا، فردا سه بار در زدن را فراموش نکنی! +نه، حتمن آقا؛ مهرداد. درب را می بندد و من می مانم و پنجره ای رو به حیاط، پنجره ای با فنس ـی جوش خورده به آن، یک لیوان آب، چند عدد قرص... لبه ی تخت می نشینم و به آینه ی روبرو خیره می شوم، به موهای کوتاهِ کوتاه و یکی در میان سفید... لیوان آب را در دست می گیرم، یکی یکی قرص ها را در دهانم می گذارم و آب را سر می کشم، لیوان را سر جایش می گذارم و از کنارش یک دستمال کاغذی بر می دارم، آن را دو قسمت می کنم و هر کدام را در یکی از سوراخ های گوشم می چپانم... سیگارپیچ ـم را از کشو، داخل جیب. از اتاق خارج می شوم، چشمانم را می بندم دستم را به دیوار می کشم و راه می افتم تا انتهای راهرو، راهرو ای که می دانم انتهای آن راه پله است، راه پله ای که ختم می شود به حیاط، حیاطی که می دانم صد و چهل و شش قدم از راه پله تا دیوار روبروی آن راه دارم و از آنجا پانزده قدم به سمت چپ، درخت بیدی ـست و زیر آن نیمکتِ رنگ و رو رفته ای که سال ـهاست با یک ستِ آبی روی آن می نشینم، با دستانی لرزان سیگار پیچ را از جیبم در می آورم، تتون را رول می کنم، حاشیه ی آسایشگاه را قدم می زنم، سیگار می کشم و به تک تکِ آجر ها فحش می دهم...
در همان لحظه، طبقه ی پنجم، از پشت پنجره ی پرستاران، جایی که مارتای تازه وارد با سرپرست پرستاران در حال نوشیدن قهوه اند. مارتا مهرداد را نشان می دهد و می پرسد داستان او چیست؟ چرا برای خودش یک اتاق جدا دارد؟ و چرا... سرپرست حرف او را قطع می کند و می گوید: سال ـها پیش او به دیدار دکتر (رئیس آسایشگاه) آمد و از او خواست تا اینجا بستری شود، اما دکتر نتوانست قبول کند! آخر حق هم داشت، او خیلی خوب حرف می زد و هیچ نشانه ای از هیچ بیماری روانی ای نداشت! +خُب؟ _هفته ی بعد او دوباره به دیدار دکتر آمد و فیلمی نشان دکتر داد! فیلمی که در آن دختر هشت ساله ی دکتر را در یک اتاق از سقف برعکس آویزان کرده بود و یک گوش بریده روی میز او انداخت!!! +وااای باورم نمی کنم! گوش دختر بیچاره را بریده بود؟! _نه، آن ـطور که من شنیده ام به صورت رندوم در مسیر آمدن به اینجا گوش یک نفر را بریده بود! و به دکتر گفته است که بعد از بستری شدن در اینجا آدرس آن خانه را می دهد... +چهره ـش معصوم تر از این حرف ـها بود! _وقتی به اینجا آمد بیست و شش سال داشت با موهایی بلند و فر! +خانواده ـش چی؟ همسری؟ رفیقی؟ کسی به ملاقات ـش می آید؟ _تا آنجا که من خبر دارم هیچ کس... زیاد در مورد او کنجکاو نشو، به جا های خوبی نخواهی رسید و این را هرگز فراموش نکن که قبل از ورود به اتاق ـش، سه بار شمرده و... +با مکث در بزنم؟ _آفرین!
پ.ن| من واقعن دیدم به آینده ـم این هست که کارم به تیمارستان کشیده شود. برنامه های بعدی.
بازی وبلاگی تصور من از آینده، که جولیک از من دعوت کرده بود بنویسم. دعوت می شود از: خانم دایناسور، خانم نعمتی، نرگس سبز.
- ۹۷/۱۲/۱۷