درامافون

پیوندها
بازدیدِ وقت و بی وقت از برخی نوشته هایم، با زبان بسته پیام هایی از شما به من می رساند که، شرمنده ام... همین. امیدوارم که بتوانم این پرچین شرمساری را بشکنم و... همین. دیگر آنکه از دیروز مدام در گوش خودم می خوانم که نکند انتقام بگیرم! نکند دوباره گند بزنم به خودم، نکند باز خودم را شرمنده ی خودم کنم! که قوی بمانم، انتقام نگیرم، انتقام خوب نیست مهرداد، انتقام شیرین هم نیست، انتقام نگیر مهرداد، خواهش می کنم، بنشین سر جایت و از پنجره بهار را تماشا کن و با نفس های عمیق ـت این پاکی را جشن بگیر... گور پدر ـشان... اما از آنطرف مهره ها را جوری می چینم که بهترین مدل انتقام سال را گرفته باشم و دوباره؛ نکن مهرداد، مهرداد؟! مهرررداااد؟!
  • ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۶
  • مهر ارسنج
سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود... می فهمیدم وقتی روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتی یک برگ خشک را پا می گذاشتم... چشمانم بسته، اما دلم روشن... دلم، برای آن روز ها تنگ است، دلم خیلی وقت است که روشن نیست و چشمانم، وای از چشمانم... خسته از چیز هایی که هر روز در این شهر می بینم و نمی دانم با دلی تنگ و تاریک باید چه کرد ؟ !

پ.ن|
نه در تئوری، در عمل، خوب است گاهی چشم ها را ببندیم و آنطور که دوست داریم نگاه کنیم...

"بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب"
  • ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۰
  • مهر ارسنج
نکته جالبی که در رابطه با ما وجود دارد این است که معمولن دل‌مان برای سگ و گربه غش می‌رود و اغلب سعی می‌کنیم با آنها بد رفتاری نکنیم و تا جای ممکن غذایی و به هر ترتیب... اما سوسک و پشه و امثالهم را امان نمی‌دهیم! و در جواب چرا کُشتی‌ش؟ می‌گوییم:"خب سوسک بود!" آخر بر چه مبنایی؟ با چه معیاری؟ جان دار، جان دار است دیگر! همان قدر که سگ جان دارد، سوسک و پشه هم! 

سرنوشتی مسخ گونه برایتان آرزو مندیم.
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۱۷
  • مهر ارسنج
هزار توئی که هزاران روز پیش خودم طرحی ـش کردم را، نیم ساعت طول کشید تا حل کنم!


  • ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۵۳
  • مهر ارسنج
باران می‌آمد و حیف‌م آمد آن را بخوابم. حال که باران بند آمده، خواب هم از چشمانم دانه دانه رفت... 
بر من جفار بخت من آمد و گرنه یار     حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
پ.ن| جمعه، طلوع‌ش هم دلگیر است...

  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۴۸
  • مهر ارسنج
داشت در رابطه با اینکه دیگر دین خاصی را به رسمیت نمی شمارد و سعی می کند راه درست را بی چوبِ بالا سر برود و اینها صحبت می کرد و اضافه کرد که در این اواخر شبهه هایی در رابطه با وجود خدا هم در پس ذهنم رفت و آمد دارد، می خواست برایش قضیه را بشکافم و روشن ـش کنم! اما من در همان حال که به حرف های ـش گوش می دادم، نگاهی اجمالی به سال های رفته داشتم، دیدم لحظاتی را که حال و روز خوشی نداشتم و از همجا بریده و از همه کس زَده، بی هیچ رفیق، هیچ همدم، یا دست پدری که هیچ وقت شانه ام را لمس نکرد... اما در آن لحظات اگر خدا بود، همه چیز مثل آب خوردن تمام می شد، چراکه هنوز طعم گرفتاری هایی که همچون آب خوردن با توکل بر خدا قورت دادم را به خاطر دارم! اما، نبود... دیگر نبود... و از یکجا به بعد، من بودم و من بودم و "من"! و این سخت است، می شد در آن لحظات کنار من ، نوشت: خدا. اما خیلی وقت است که هر بار در پس کوچه های این سیر زمانی با آن لحظات رو برو می شوم، کنار "من" هیچ چیز برای نوشتن ندارم، تنها "من" را پر رنگ می کنم، آنقدر روی "من" ، "من" نوشته ام که کاغذ دارد از بین می رود...
گفتم ـش شبهه ها را دور بریز، خدا همچو چسب زخم است، مبادا آن را از دلت بِکَنی! همین راه درستِ بی چوبِ بالا سر را ادامه بده، در زمان مشکلات هم از خدا کمک بگیر... پرسید پس چرا تو چسبی بر زخم ـت نیست!؟ گفتم ـش کسی نبود این حرف ها را برایم بزند...

پ.ن|
نگاه به دل ـش کرد، به زخمِ دل ـش، هیچ اثری از هیچ چسب زخمی نبود.
نگاه به اطراف ـش هم، هیچ اثری از هیچ احدی نبود.
"من" را پر رنگ کرد.
  • ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۷
  • مهر ارسنج
در هنگام خواندن ـش، نفس کم آوردم، مو به تنم سیخ، اشک در چشمانم جمع.

  • ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۰
  • مهر ارسنج
تویی که قرار شد دیگر به‌تو فکر نکنم، فلسفه‌ی إنا إلیه راجعون؟ من، از تمام راه ها برگشته‌ام، کی می‌رسم؟ 
  • ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۰۹
  • مهر ارسنج
از دار دنیای مجازی، از برای نوشتن و بارگذاری عکس، حال چه از خود چه توسط خود، همین چهار گوشه جاری ـست. چرا سرتان به کار خودتان نیست؟ یا بدتر، چرا با یک عکس عاشق می شوید؟ چرا فکر می کنید من وقتم را در این مجاز خانه می کُشم تا دختر ها را اغفال کنم؟ چرا فحشم می دهید؟ چرا حال خراب ما را انگولک؟ البته واقعن مهم نیستید! واقعن! اما تا کجا نادیده گرفتن؟ ترجیح می دهم نبینم، تا نادیده بگیرم.

پ.ن|
دیگه از خودم عکس نمی ذارم.
  • ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۴۷
  • مهر ارسنج

واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!

اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد...

نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی


پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare


فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.

  • ۹ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۹
  • مهر ارسنج