درامافون

پیوندها
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است              آری! افطار رطب در رمضان مستحب است


عکس از من
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۲
  • مهر ارسنج
تقریبن مدت زیادی می‌شود که روال زندگی‌ام به کار، خانه، کار، خانه، تا بشود کارخانه تبدیل شده و این میان زیاد کسی را نمی‌بینم! معاشرت خاصی ندارم و گهگاهی شب ها به قهوه‌خانه می‌روم! آری، قهوه خانه! من قهوه‌خانه هارا بیشتر از کافه ها دوست دارم، آنجا همه خودشان‌اند و این موضوع را باید در آینده بشکافم. این را گفتم که بگویم خیلی وقت است کسی را ندیده ام،(البته جدای تعطیلات نوروز) هفته گذشته در حال خرید کیف در خیابان منوچهری بودم که یک خانمی از پشت سر گفتند: قشنگه! برگشتم دیدم الهه‌ست، دوست دوران کاردانی‌ام که خیلی با هم دوست هستیم و خیلی وقت است ندیده بودم‌ش، حتا خاطرم بود که آخرین بار پیش از این هم به صورت اتفاقی من را پشت چراغ عابر پیاده چهار راهی دیده بود و از دوست پسرش خواسته بود بایستد تا من هم همراه‌شان به بیرون بروم و اینها... این اولین دیدار یک‌هوئی. روز بعد، بعد از تمام شدن کار و خارج شدن از محل، دیدم که مهدی سر کوچه منتظرم است! شماره‌م را نداشت، البته داشت، من جواب‌ش را نمی‌دادم چراکه از او دلخور بودم و وقتی دیدم که اینطور به دیدارم آمده و بخاطر اشتباهی که کرده بود عذرخواهی کرد، من هم از او پذیرفتم و با او به بیرون رفتم، داخل پمپ بنزین شهرآرا بودیم که آرش زنگ زد، بعد از خیلی وقت! وقتی فهمید شهرآرا هستم گفت که باید به خانه‌شان بروم، چراکه نزدیک بودیم و ماهم رفتیم و آنجا دو نفر دیگر از کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودم‌شان را دیدم. این دومین روز از دیدار های یک‌هوئی بود که با یک تیر چند نشان نیز شد. دیدار بعدی دیدار مهمی بود، روزی که پیاده روی من را به باب همایون کشاند و آنجا خیلی اتفاقی دیدم که آیدین دارد از روبرو می‌آید و تا فاصله پنج قدمی مرا نشناخت! و وقتی که شناخت گل از گل‌ش شکفت، خوشحال شد، و ناراحت بود از اینکه چقدر باید از این‌طرف و آن‌طرف از من خبر بگیرد و به هر ترتیب من را به خانه‌ش برد... من از حلقه‌ی ولگردی بیرون آمده بودم و خیلی اتفاقی در طول یک هفته همه کسانی که نمی‌دیدم‌شان را دیدم و حالا دوباره از ظهر قرار ها و برنامه ها برایم پیام می‌شود که من دیگر آن آدم سابق نیستم و حوصله‌ی لیزم از دستم سُر خورده است... . این از این.
در راستای دیدار های یک‌هوئی و صدالبته دور همی وبلاگی، از جالب ترین اتفاق هفته بگویم، از نمایشگاه کتابی که دور هم جمع شدیم و من متوجه شدم آقای امین هاشمی، همکلاس دوران ابتدایی و راهنمایی من بوده‌اند! این خیلی، خیلی، خیلی برایم جالب بود و بیشتر از این خوشحال شدم که امین متاهل شده بود و در راستای اهداف‌ش زندگی می‌کرد و دوست داشتی ترین کار ممکن، اینکه چیز هایی که آموخته بود را تدریس می‌کرد! این جالب ترین اتفاق این دور همی بود و دوست داشتنی ترین اتفاق هم دیدار با خورشید عزیزم بود و از همینجا برای تمام مهربانی هایی که در حق من کرده‌ست از او تشکر می‌کنم، از نامه‌هایش برایم در دوران آموزشی و و و و تا کتابی که بهم هدیه داد، امیدوارم بتوانم همه‌ش را به روشی جبران کنم. (البته خانم مگهان عزیز هم برایم نامه نوشتند) و در کل دور همی وبلاگی خوبی بود، بد نگذشت، بچه ها هم همه خوب و شیرین بودند. زود نرفتم، دقیق سر وقت آنجا بودم و تا آخرش ماندم. البته چندی از بچه ها بودند هنوز، ولی برای من آخرش جایی بود که برگزار کننده‌ی این دور همی از ما خداحافظی کرد. و در پایان جای کسانی که نبودند خالی.
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۷
  • مهر ارسنج
یادمه یبار تو مترو بودم، ی دختر و پسر هم جلوم نشسته بودند، دختره موهاش فرفری بود، نگاهم کرد، در گوش پسره پچ پچ کرد، پسره شونه ش رو بالا انداخت که نمی دونم! دختره دوباره نگاهم کرد و دوباره در گوش پسره پچ پچ کرد! که نامفهوم صداش اینطور می اومد که: بگم بهش؟! پسره دوباره گفت نمی دونم! بعد دختره بهم گفت آقا ببخشید، شما تو گروه فرفری ها تو تلگرام عضوید؟! ما ی گروه چند هزار نفری هستیم که همه موهامون فرفری هست! منم هنسفری سمت چپم رو درآوردم و گفتم من اصلن تلگرام ندارم! دوباره هنسفری رو گذاشتم تو گوشم! بعد به این فکر می کردم که چه فازیه؟! چند هزار نفر ی گروه زدن و دورهم جمع شدن که چی؟ وقتی تنها وجه اشتراک ـشون موهاشون هست؟! wtf واقعن؟!
اینرو گفتم که بگم نسبت به این دورهمی های وبلاگی هم تو سرم یسری باگ ها می چرخند، که چی ما همه دورهم جمع بشیم؟ وقتی عقاید و سلایق و کلی چیزای دیگه مون با هم فرق دارن؟ و وجه اشتراک ما هم فعلن فقط داشتن وبلاگ هست! ولی دیدم که من دارم همش اونطرف قضیه رو می بینم، و خیلی سعی کردم تا یکم جنبه ی مثبت هم ازش بیرون بکشم و خب به هر ترتیب دوست دارم دوباره انجامش بدم! بار اول دیر رفتم، زود برگشتم، که کاش بار اول زود می رفتم، دیر بر می گشتم! یعنی در هر صورت می خوام بگم که، می خوام برم دیگه، همین!
فقط، هروقت حس کردم دیگه مخم نمیکشه، خدافظی می کنم. امیدوارم نارحت نشید.

  • ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۵۲
  • مهر ارسنج

دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره... 

امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کننده‌ی هوا با رایحه‌ی coco گرفتم و گذاشتم در سرویس بهداشتی... ! آری، نوستالژی هایی که حال آدم را خراب می‌کند را، بهتر که به گند کشیده شود...

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۶
  • مهر ارسنج
این یک از او، یک از او، یک از او، از من اما کدام است؟ آن؟ آن؟
آسمان در کدامین ستاره سر نوشت مرا کرده پنهان؟
آسمان؟ کم کن از ابر هایت بر سیاهی بیافزای شب را
تا بیابم کدامین ستاره‌ست گشته تا این حد از من گریزان
این منم کودکی که تنش را مثله کردند یک شب ملائک
ریختندش برای خدایی‌ت پیش گرگان پیرِ بیابان
این منم نوجوانی که در چشم ریگ های زمین را جویده‌ست
قورت داده‌ست در دیدگانش زندگی را خیابان خیابان
این منم مرد بیچاره ای که زندگی را گرفته‌ست در آغوش 
می‌جهد از بخاری به پنکه، می‌رود با بهار و زمستان
این منم مرد بیچاره ای که تاجر قهوه‌ی ترک گفته
دم نموده‌ست خون سرش را، کافه در کافه، فنجان به فنجان
آسمان؟ کم کن از ابر هایت تا بیابم کدامین ستاره‌ست
طالع تازه‌ات را نشان‌ده، طالع کهنه ام را بگردان...
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۹
  • مهر ارسنج
"کار" بخش زیادی از زمان شما را دربر می‌گیرد، پس فضای کاری و خود کاری که باید انجام بدهید خیلی مهم است. اگر این دو گزینه اکی بودند، می‌رسیم سر وقت همکار ! آقا همکار خوب نعمتی‌ست به چه بزرگی... اگر همکار خوب دارید قدر آن را بدانید و سعی کنید شما هم همکار خوبی باشید. و به عقیده‌ی من آدم ها جدای در سفر، به وقت کار هم خودشان را نشان می‌دهند(خاطرم نیست این را قبلن گفته بوده‌ام یا چه) مثلن همین همکار خودم که بیست و پنج سال است مرا می‌شناسد و من هم او را، کلی زمان با هم سپری کرده‌ایم و کلی خاطره با هم ساخته‌ایم، اما حالا که نزدیک به دو سال است با هم همکار شده‌ایم دارد خودش را هر روز بیشتر نشان می‌دهد! او هشت سال از من بزرگ تر است و مدام سعی دارد تا با حرف‌هایش به من ثابت کند از من خیلی جلو تر است، اما اعمال‌ش دقیقن عکس این قضیه را نشان می‌دهد و وقتی که اشتباهی می‌کند، بابت‌ش عذرخواهی نمی‌کند! بلکه قهر می‌کند! جوری که شما فکر می‌کنید اشتباه از شما بوده! و بیشتر از این ناراحت است که با این اختلاف هشت سال، باز هم او با من همکار است! اما به هر حال، او دیگر همکار خوبی نیست و من هم دیگر سعی در این ندارم که با خوب بودن به او مطلبی را بیاموزم.

پ.ن| و چون ایشان به شدت لاس می‌زنند و من خوشم نمی‌آید،
یادم باشد در این رابطه مطلبی بنویسم.
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۶
  • مهر ارسنج
دل گرفته‌گی دارد، وقتی تنها نشاط‌ش در خیابانِ ستار خان هست! تازه آنجا هم کیفیت سابق را ندارد! 


پ.ن|
نشاط، نام فست‌فودی در خیابان ستار خان است.
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۲
  • مهر ارسنج
چندی پیش یک بابایی از وسط فامیل بلند شد که، آره من زدم در کار بورس و سهام و فیلان، یک تومان را می کنم ده تومان، ده تومن را می کنم صد تومان و به همین ترتیب. که در ابتدا هم همین طور بود، البته برای نزدیکان خودش، طوری که یکباره یک تومان ها ده تومان شد، 206 ها بنز و به همین ترتیب باز. خب حقیقتن وسوسه انگیز بود، آنقدر که خیلی ها خانه و ماشین ـشان را فروختند، پس انداز های چندیدن و چند سال، طلا و دار و ندار را به ایشان دادند تا با ضریب بالا اوج بگیرند و در همین میان، همین جمعی که الآن اینجا مهمان ما هستند، در یکی از آن شب ها در خانه ما گرد هم جمع آمده بودند و صحبت سر این بود که می خواستند نزد این آقا سرمایه گذاری کنند و مسیر ترقی را با آسانسور بالا بروند. خیلی دوست داشتم آن شب برایشان بالای منبر بروم که شما با این سن و سال، ولع چه چیز را دارید؟ شما که زیاد دارید، چرا بیشتر می خواهید؟ کجا می خواهید با خودتان ببرید؟ یا بعد از مرگ کجا می خواهید بگذارید؟ اما فقط چند سوال در رابطه با چگونگی کار کردن این آقا پرسیدم و گفتم اینکار را نکنید، کلاه ـتان را می برد! همه ـشان لبشان را گاز گرفتند که ئه؟ نگو پسر جان، پسر فلانی هست، خواهر ها و دختر عمو ها ـیش را ببین که چقدر پول دار شدند، تو هم بیا پول ـت را بگذار پیش او تا برایت زیادش کند و اینها...
چندی بعد دوباره همین جمع به خانه ما آمدند، نزدیک یک سال بعد از اینکه خروار ها پول خود را پیش ایشان گذاشته بودند، به کنایه پرسیدم از فلانی چه خبر؟ خوب سود میدهد؟ گفتند که سلامتی، خدا را شکر، روند سود ها را در کانال تلگرام می گذارد و پیامک های سود ها بریمان می آید و اضافه کردند که اتفاقن همین دیروز رفته مسافرت خارجه!!! تا حال و هوایی عوض کند و برگردد! من منفجر شدم از خنده و گفتم به سلامتی، خب، پول ها هم برده است دیگر، خسته نباشید! باز هم به من گفتند که نه پسر جان، این حرف ها را نزن، او آدم درستی هست و اینها...
حالا همین جمع از دیشب دوباره اینجا هستند، پول ها از کف ـشان رفته، ناراحت، پژمرده و اصلن از دیشب حرفی از این اتفاق نزده بودند، تا وقت صبحانه! وقتی سر حرف باز شد، من نگفتم که "من که به شما گفته بودم" ولی یک نگاهی به ـشان کردم که از صد تا "من که به شما گفته بودم" بدتر بود! و خودشان به زبان آمدند که تنها کسی که گفت اینکار را نکنید همین بچه "من" بودم و چه اشتباهی کردند و چه رقمی را به باد دادند و اینها. گفتم اشکال ندارد، یحتمل با آن پول ها دارد کار می کند و پول در می آورد و چندوقت دیگر می آید اصل پول ها را پس می دهد! همه ـشان خوشحال شدند که اگر اینطور باشد که خیلی خوب است، کاش همینطور باشد که تو می گویی! و در این میان من به دنیای موازی دیشب نگاه می کردم، به شات گانم، که حق داشتم این حجم حماقت را پووووف... که شما چند سال N تومان را به کسی بسپاری تا زیادش کند و او فرار کند و آن رقم را برای خودش زیاد کند و سپس همان رقم را به شما بدهد و شما خوشحال از این باشید که حداقل پولم را پس گرفتم! پووووف !

پ.ن|
پسر کلاهبرداری در ایران اصلن هیچ کاری ندارد، اصلن !
  • ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۴۶
  • مهر ارسنج
تو دنیای موازی، من الآن از تو کمدم یک شات گان در میارم، میرم تو پذیرایی و صورت مهمونا و همسایه مون رو می پاچونم به دیوار...! و خون های پاچیده شده رو دیوار رو قاب می کنم، بالاِ قاب هم یک ساعت می چسبونم که هر شب ساعت 11 و 30 تا یک ربع بعدش بگه پارتی ایز اُور  !
  • ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۳۴
  • مهر ارسنج
انگار که سهم من بیشتر باشد از این حال و هوا، از این باران و صدای ناودان، وقتی همه خوابیده اند... وقتی بی خوابی سر وقتم آمده و بیداری قسمت این شب ها ـست...

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم، عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم. . . . . .    .
  • ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۴۹
  • مهر ارسنج