برای رفتن از اینجا، میان صفحه دنیا
چقدر نقشه کشیدم ولی ادامه ندادم
غلامرضا طریقی
- ۱ نظر
- ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۷
برای رفتن از اینجا، میان صفحه دنیا
چقدر نقشه کشیدم ولی ادامه ندادم
غلامرضا طریقی
مکان: وسط کوه های قزوین، زمان: مهر ماه سال ۹۶
بعد از ظهر بود و از گروهان منفک شده بودم، و زیر یه درخت مشخص در پرت ترین نقطه پادگان مشغول به حواس پرتی خودم بودم، هوا تاریک شده بود کم کم نزدیک به صرف شام بود، برگشتم و دیدم همه عصبی و گرسنه لب جدول و اینور و اونور نشستن، وقتی علت رو پرسیدم متوجه شدم که اعتصاب غذا کردن، میگفتن بوی گند دنبه میده! رفتم پای قابلمه و گفتم درش رو باز کن ببینم این بوی دنبه رو، مسئول غذا در قابلمه رو باز کرد، بوی دنبه خورد تو صورتم! بعد از بو، قرمزی لوبیا پلو خورد به چشمم! گفتم بریز... گفت بیخیال، گفتم بریز من لوبیا پلو دوست دارم... هیچی دیگه، سه بار ظرف غذام رو پر کردم و خوردم، همه بچه ها یجوری نگاهم میکردن، چند نفر هم گفتن معلوم نیست خونهشون چی بهش میدادن که این رو اینجوری خورد :))
همهشون گرسنه خوابیدن و فردا دهنشون سرویس شد و ناهار هم کیفیتش فرقی نکرده بود، جدای اینکه تو آموزشی نباید از این سوسول بازیا دربیاری، "من لوبیا پلو دوست دارم"، با هر کیفیتی :))
من یروزی آرزو داشتم مدال طلای المپیک کشتی آزاد رو گاز بگیرم! چندوقت پیش که داشتم مسابقات المپیک رو میدیدم به این فکر میکردم که چی میشد الان نشسته بودم اونجا و از نزدیک مسابقات رو دنبال میکردم! یه لحظه از خودم بدم اومد، میبینی آرزو ها کارشون به کجا میکشه؟ هم خنده دار بنظر میاد هم باعث میشه یه نیمچه بغضی رو قورت بدم.
مراقب آرزوهایی که دارید باشید...
ما تو زمان و مکان خاصی زندگی میکنیم، به واقع خاص. دو سال پیش که سوشیال مدیائی نداشتم راحت تر بودم، از خیلی خبر ها بی خبر میموندم و همین ها باعث آرامش ذهنیم بود، الآن هم خیلی سعی میکنم از اخبار بد دوری کنم و از چیز هایی که بهم انرژی منفی میده، ولی نمیشه، گاهی اوقات اینجا اتفاق هایی میوفته که نمیشه نشنید، نمیشه ندید، نمیشه هضم کرد، هیچ کاری نمیشه با بعضی اتفاق ها کرد، هیچ کاری نمیشه کرد. آخه آدم پاره تنش رو بخاطر داشتن دوست پسر آتیش میزنه؟ این چه تایملاینی هست دیگه، این همه احتمال، بابا بسه دیگه، یکم آگاهی بدید به این مردم، خسته شدیم.
دو قسمت اول این سریال کرهای رو دیدم، ایده تازه نبود، قابل پیشبینی بود، اما خوش ساخت بود، موسیقی متن خوبی هم داشت، سعی میکنم تا پسفردا تمومش کنم.
کاش هر روز زندگی اینطور بود آقا، من از مدرنیته و فیلان و بهمان خستهم، میخوام دغدغهم آب و آتیش و سرپناه باشه، نمیخوام حرص مال دنیا بزنم، یه وجب خلوت و سکوت زیر نور ماه و کنار آتیش رو با دنیا عوض نمیکنم، وابستگی خانواده و احساس مسئولیت یقهم رو چسبیده وگرنه تا حالا رفته بودم یجا که هیچکس نرفته باشه و شروع میکردم به ساختن یه زندگی جدید بدون حاشیه، بدون اعصاب خوردی، بدون دود، بدون صدا، بدون هر چیزی که الان داره به وجودم چنگ میزنه.
خستهام مرا ببخش مادر جان، این جهان جهان ایدهآلم نیست
خستهام ز صفر و صد بودن، روزگار روزگار اعتدالم نیست
سیر شدم از گذشته از فردا ، عُق زدم تمام حرف ها را
کون به کون روشن کنی سیگار، بشکنی تمام ظرف ها را
از چپ و راست زیر این دولت، شدهام آبستن و حواسم نیست
تف به آیین و مذهبت آقا، از هیچ بنی بشر هراسم نیست
.
دل من فقط به تو خوش بود، لب تو هم که جای بوسیدن نیست
از آن طرف ندا آمد: هااااااای! ، مسجد است جای گوزیدن نیست
I’ve felt emotionally exposed and vulnerable at times, peeling back a layer into my life, but mostly I’ve been loving the open-hearted like-minded emails off the back of people’s late night Internet searches. I love the twists and turns and nuance of the conversation, how it always goes back to having compassion for each other’s personal choices, desires and heartbreaks.
Research says we are reciprocal by nature. If someone does something nice for you, you'll probably be compelled to do something nice back.
The small decisions we make each day are important. At the end of the day they all ladder up to being Our Actual Life. We are allowed to shift, decide and move around our different forms of currency like a chess board.
هر وقت قدر ماماناتون رو فهمیدید، یعنی بزرگ شدید!