تو زندگی، بعضی شبها هستند که دوست نداری تکرارشان را ببینی....
- ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
تو زندگی، بعضی شبها هستند که دوست نداری تکرارشان را ببینی....
تو شهر من گاهی با فرهنگ بودن به منزله ی بیشعوریست حتا... مثلن همین الآن در مترو، پلهی برقی سلانه سلانه پایین میرود و مترو منتظر با دری باز در ایستگاهست. عده ای هم روی پله برقی دویدند تا به مترو برسند. درب مترو دو قدمیِ من بسته شد، دو اینچ مانده بود که درب کامل بسته شود، پدر آمرزیده ای دستش را فدا کرد تا دوباره درب باز شود، که من هم سوار شوم...!
حال اگر من خاطر نشان میکردم که این کار در تایمِ تردد مترو ها وقفه ایجاد میکند، از چشم مسافر ها و آن پدر آمرزیده ای که دستش را فدا کرد با فرهنگ بودم یا بیشعور و بیچشم و رو؟
یک روز تکامل آدمی به مرحله ای خواهد رسید که قادر به دفعِ هر کوفتیست.
مثلن سرماخوردگی! یا سرطان یا هر دردی...
کاش میشد تمام مشکلات و گیر و گور ها و خاطرات بد را دفع کرد و دکمه ی فلاش تانک را زد...