درامافون

پیوندها
خُب، حقیقت این هست که اینجانب یک شخصیتِ لاشی درون دارم! که تا به این سن دو بار در آینه خوب نگاهش کرده ام... بار اول در دوران خدمتم بود؛ که هنوز که هنوز است دارم توئون (تاوان) ـش را می دهم. بار دوم، امروز بعد از ظهر بود... من خیلی سعی می کنم تا به آن آدم تبدیل نشوم، به این صورت که با نادیده گرفتن ها، با گذشت، با جواب بدی را سکوت کردن، یا با خوبی جبران کردن، یا در بدترین حالت فاصله گرفتن از طرف مقابل، یا به هر ترتیب همه ـش در حال کلنجار رفتن با خود هستم که مبادا آن آدم از من بیرون بیاید، و این قضیه ماه ها ادامه دارد و رکورد آستانه ی تحمل ـم یک سال و اندی ـست؛ این شاید از بیرون قشنگ باشد که ایول، چه آدم باشعوری بود، دمش گرم، گذشت کار هر کسی نیست و امثالهم؛ اما نکته ی مزخرف قضیه که تا قبل از این پست خودم ازش خبر داشته ام، این هست که من هر بار که از کسی می گذرم، یعنی گذشت می کنم، در همان لحظه در حال براندازی طرف مقابل هستم! نقاط ضعف ـش را جستجو می کنم، سوراخ های شخصیتی ـش را پیدا می کنم، خوب او را می سُکم تا برایم همچون کتابی باز شود! و وقتی که دیگر نمی توانم گذشت کنم، دیگر نمی توانم نادیده بگیرم بدی های آن شخص را، و بدترین حالت وقتی که شرایط جوری ـست که نمی توانم از او فاصله بگیرم! آن شخصیتِ لاشی از درونم می پرد بیرون با این حال و هوا که: هااا چیه آش و لاش؟! اول به خرخره ـش ضربه ای می زنم تا خفقان بگیرد، دوم مشتی به گیج گاه ـش تا گیج شود، سوم یک خم تبدیل به دوخم، از زمین بلندش می کنم و از هوا به زمین می کوبم ـش! جوری که شانه های ـش به زمین بچسبد، نفس ـش بند بی آید و ضربه ی فنی شود! اینجا باید بایستیم و تمام شود اما من ول کن ماجرا نیستم که! چند مشت دیگر به سر و صورتش می کوبم که دیگر نتواند از جایش بلند شود! البته اینها استعاره بود، من خیلی وقت هست که به آن شخصیتِ وحشیِ درونم بدرود گفته ام و در هر حال این دومین بار بود که من کاسه ی صبرم لبریز شد و کاش در آن لحظه می توانستم چشمانم را به داخل سرم بچرخانم و به آن آدمی که قرار است بیرون بی آید چشم غره ای بروم که بتمرگد سر جایش، یا گورش را از درونم گم کند...!
حالا که بحثِ اعتراف داغ هست و اشاره ای به شخصیتِ وحشی درونم کردم، اضافه می کنم به این سیاهه که دوستی داشته ام متاهل که او کنار همسر دوست دختری داشت، او را خانم دُکی صدا می کرد. قبل از این که رابطه ـمان کم رنگ شود بار ها به او گوشزد کرده بودم که نکن! خانم ـت گناه دارد، نکن، خوب نیست، نکن! نکن! نکن! ولی او هر بار جواب های مهملی روانه ی دلسوزیِ من برای رابطه ی زناشویی ـش کرد، تا جایی که گفت به تو ربطی ندارد! من هم حق را به او دادم، واقعن هم به من ربطی نداشت! البته داشت، ولی، نه، نداشت... بگذریم، شبِ گذشته او به دیدارم آمد، خیلی ناراحت، خیلی شکسته! گفت همسرم قضیه ی خانم دُکی را فهمیده و هرچه من انکار کرده ام و گردن نگرفته ام، او قبول نمی کند! حتا فلانی و فلانی و بهمانی هم (دیگر دوستان متاهل ـش که آنها هم کنار همسر دوست دختری دارند) به خانمم گفته اند که من اهل این داستان ها نیستم! ولی خانمم آنها را قبول ندارد و گفته است که اگر مهرداد تایید کند، قبول! گفت مهرداد زندگی ام دارد از هم می پاشد! بیا همین الآن برویم خانه ـمان و...
من دیشب در آستانه ی سر ریز شدن آن کاسه ای بودم که آن آدم لاشی قرار بود از من بیرون بی آید، و اصلن حال و روز خوشی نداشتم، اندکی به سر و ریخت ـش نگاه کردم، گفتم زندگی ات پاشیده! و با تُفِ دروغِ من نمی چسبد، من اینکار را نمی کنم، من از اعتماد کسی سو استفاده نمی کنم... بحث به درازا کشید، صدا ها بالا رفت، نمی دانم شاید موهای بلندم باعث شد با خود فکر کند من پلشت هستم، چنان سیلی ای به من زد که من گوشم تا وقتِ خواب سوت می کشید و با آن سیلی آن شخصیتِ وحشی از من بیرون آمد... پای چشمش یک بادمجان کاشتم، دستش را از آرنج شکستم......... .
امروز مرا تهدید کرده که یا آن کاری که گفت را انجام می دهم، یا باید نزدیک ده، دوازده میلیون تومان دیه ـش را بدهم...

امروز به آینه خیره بودم، چشم در چشم یک آدم لاشیِ وحشی... پسر، انتخاب درست چقدر سخت است گاهی، کنترل کردن خشم، خوب بودن... جنگیدن برای نرفتن سر وقتِ کار هایی که ترک کرده ام... آهـــ...

بعدا نوشت|
خانم ـش به دیدنم آمد، گفت تو زدیش؟ گفتم آره! کلی ازم تشکر کرد، قرار است به مشاوره بروند و حل شد.
  • ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۶
  • مهر ارسنج
  • ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۵۷
  • مهر ارسنج
این داستان تکراری ـست، اما من هرچند وقت یکبار باید ازش یاد کنم! ترم اول کاردانی، کلاس بینش اسلامی. اسم استاد را خاطرم نیست، اولین جلسه بود و من آخر کلاس، نزدیک درب ورودی نشسته بودم. صحبت در رابطه با خود شناسی بود! بعد از کمی، استاد از من خواست که برایش یک لیوان آب بیاورم و من هم قبول زحمت کنان به حیاط رفتم، بوفه بسته بود. به کوچه رفتم؛ به خانه رفتم! و تا آخر ترم دیگر سر هیچ کدام از کلاس های بینش اسلامی حاضر نشدم! روز امتحان متوجه شدم که استاد من را حذف نکرده! سر جلسه من را دید و با لبخند گفت: یزید به امام حسین قول آب نداد، آب هم نداد... شما قول آب دادی و رفتی... و با لبخند ادامه داد که هرچه از سوال ها می دانی را جواب بده و رفت... من چیز زیادی از سوال ها نمی دانستم، آنچه را می دانستم را نوشتم و دستِ آخر او مرا قبول کرد...
من در مجموع شاید بیست دقیقه در آن کلاس نشسته بودم، اما او بزرگ ترین درس را به من داد...
  • ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۱
  • مهر ارسنج
یک داستانی را هرچند وقت یکبار پر و بالی برایش در نظر می گرفتم با اسم عنوان. داستانِ خسرو نامی بود که با خانواده ـش زندگی می کرد و حال و هوای اوایل دهه ی هفتاد را داشت، او شب ها در پشت بام خانه ـشان می خوابید. کار نمی کرد، سیگار می کشید، کفتر بازی می کرد و عادت داشت هر شب قبل از خواب از آن بالا آب دهانی به کوچه و خودش را به تخت می انداخت! داستان این گونه شروع می شد: که شب بود، اما نه مثل شب های قبل، خسرو آب دهانی به تخت و خودش را به کوچه انداخت! راویِ داستان پسر همسایه بود که بعد از مراسم چهلم، برادر بزرگ خسرو (ابوذر) از او می خواهد تا کمک ـش کند وسایل خسرو را از پشت بام جمع کنند، زمانی که می خواهند تخت را از پله ها پایین ببرند، وقتی دستش را زیر تخت می برد که تخت را بلند کند، حس لامسه ـش زبری چوب را حس نمی کند! دستش به دفتری می خورد که خسرو آن را به زیر تخت چسبانده! پسر همسایه دور از چشم ابوذر دفتر را بر می دارد و از آنجا به بعد وارسیِ سال هایی ـست که خسرو واو به واو آنها را سیاهه کرده بود، از شاگردیِ او در دکان عطاری در کفِ بازار تا کلاس های اخلاقی که هر دوشنبه می رفت، از پیاده روی ها... از نگاهِ اول در صف جیره بندی آب، از چادری پر از گل که با دندان آن را نگه داشته و چشم هائی که یکی آبی، دیگری سبز. از اینکه چرا خسرو در پشت بام می خوابید؟! از همسایه ی جدید، خانواده ای که اتاقکِ پشت بام خانه ی روبروییِ ـشان را اجاره می کند، از عرضِ کوچه ای که ده متر بود و فاصله ای که هزارن سال نوری، از خود خوریِ او تا نوشتن روی کاغذ! کاغذ هایی که موشک شدند! با سوختی هاویِ عمقِ وجود خسرو...

من، واو به واو هر آنچه پر و بال داده بودم به این داستان را حذف کرده ام و حالا همین پاره ها از آن را به یاد دارم.
اشتباه کردم.
  • ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۵۲
  • مهر ارسنج
سمت راست صفحه پیوند های روزانه اضافه شد. اول، سایت علمی بیگ بنگ که پیشنهاد واقعن خوبی هست به دانش خود اضافه کنید با مطالعه ـش، دوم صفحه ی پینترست خودم. پینترست خیلی خوبه، جدیدن نقاشی هایی می کشم که نمیتونم اینجا به نمایش بذارم، شاید تو بورد نقاشی های من تو صفحه ی پینترستم اینکار رو بکنم.

  • ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۰
  • مهر ارسنج
سیگارُ منُ سکوتُ این آهن سرد
تنهائی و ایستگاهِ مملو از درد
من خیره به ریل کور خواهم شد، باز
با خط بریل می نویسم: "برگرد"
شعر از محسن جلیلیان / عکس از من.
  • ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • مهر ارسنج
تنها یک اسم وجود دارد که از مهرداد قشنگ تر هست، و اون "ایتاچی" ـست.
  • ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۱
  • مهر ارسنج
نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت...
  • ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۲۵
  • مهر ارسنج
دیشب مادرم حال آیدین را پرسید و من در جواب: آمممم، اِمممم، چیزه، خوبه، خوبه... در صورتی که هیچ خبری از هم نداریم! رفاقت ما مشمول این قضیه ی هیچ شیرینی ای ماندگار نیست شد. نمی دانم در مسیر بازگشت باز هم سر راه هم قرار می گیریم یا نه، نمی دانم به اشتباه بودن تصمیم هایی که گرفت رسیده یا نه؛ در هر حال مهم نیست که بد تموم شد، مهم لحظه های خوب کنار هم بودن بود. مهم زمان هایی بود که خوشگذشت... مهم چیز های خوبی بود که از هم یاد گرفتیم...
  • ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۵۷
  • مهر ارسنج
حقیقت این است که اگر شما منتظر این هستید که یک اتفاق خوب در زندگی ـتان بی افتد، کلاه ـتان پس معرکه ست! اتفاق خوب را باید ساخت، زندگی خوب را باید ساخت، حال خوب خواستنی است آن را باید خواست! باید ساخت. و افسوس، از اینکه وقتی به کفِ این گودال سیاه و لزج رسیده ام، این نتیجه را پیدا کرده ام! اصلن ماهیتِ نتیجه در آخر و کف بودن است. پنج سال با سر این گودال را پایین رفته ام و حالا یک هفته است که پاهایم را به کف ـش فشار داده ام و دارم رو به بالا می روم، بالا می آورم! هر آنچه این سال ها "خودم" از خودم گرفته ام را، هر آنچه من را از خودم دور کرد، هر آنچه من را از خانواده ام گرفت، هر آنچه زیر چشم هایم را سیاه کرد، سلول های خاکستریِ مرده را، سرخی چشم ها، وقت های تلف شده، فرصت های از دست رفته... عوض شدن برای من کاری ندارد، برای منی که زندگی آفتاب پرست گونه ای داشته ام!!! و نیازی نیست از رنگ هائی که عوض کرده ام بنویسم! این پست برای خودم نیست، برای شماست، شمایی که بی صدا من را می خوانید، شمایی که فکر می کنید من نمی دانم من را می خوانید! شمایی که حواستان به من هست... برای تو.

هر روز بدتر میشم، دوستام دارن کم میشن، اخلاقام سگ میشن، با دنیا لج میشم، وای می ایستم لق میشم، میشینم کج میشم، حتا نمی تونم بنویسم به هم ریخته افکار و اندیشم! ولی با تو گرم میشم شده بد عادتی، ۱۲ و ۱ و ۲ و ۳ تا هر ساعتی، خوب و بد و متوسط تو هر حالتی، تو واسم یه سوالی که نداری علامتی، موقعیتا رد میشن و من حواسم نی، نمیخوام هیجانی نمیخوام حرارت، پس تو رو به خیر و مارو به سلامت...

پیشنهادی از آناثما: Thin Air
  • ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۱۷
  • مهر ارسنج