درامافون

پیوندها
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟

کاش کسی جز خودم، از حالم خبر داشت.
  • ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۹
  • مهر ارسنج
من هر بار که به یکی از دوستام یا آشنا هام گفتم فلان دختر بهم نخ میده، بهم گفتن که بابا تو هم که فکر میکنی همه دارن بهت نخ میدن! بعد تصمیم گرفتم هر بار که همچین حسی داشتم که کسی داره بهم نخ میده، پیش خودم نگه دارم و به کسی نگم، بعد ترش هم تصمیم گرفتم با این دید نگاه کنم که اونا بهم نخ نمیدن! و این رفتار ها خیلی روتین هستند!
مثلن اون خانم همکاری که یک روز در میون صبح ها زنگ میزنه و با هزارتا بهونه از من شماره تلگرام میخواد و وقتی من شماره تلگرام شرکت رو میگم، میگه این رو که داشتم! این نخ نیست. یا ساختمون روبرویی که دختراش هر روز میان تو بالکن سیگار میکشن و تا من رد میشم برام دست تکون میدن! این نخ نیست. یا فلان شرکت که هروقت میرم خانم حسابدارشون به من میگه بیا اینجا ( کنار دست خودش، پشت میزش) بشین و عکس مهمونی هاشون رو نشونم میده و از این میناله که تنهایی تو خونه حوصله ش سر میره! این نخ نیست. یا اون دختره که موتور خریده و بعد از ظهر ها تو کوچه آروم با موتورش میچرخه و هر بار که من دارم رد میشم با موتورش میاد تو شکمم و با خنده میگه آخه هنوز یاد نگرفتم! برسونمت؟ این هم نخ نیست! یا همین امشب، تو مسیر همیشگی پیاده رویم ی دختره گفت فرفری، برگشتم نگاهش کردم، گفت خداروشکر کَر نیستی، فقط کوری! این هم نخ نبود... دخترا بهم تنه میزنن، تو چشمام نگاه میکنن و لباشون رو غنچه میکنن، چشمک میزنن، میان بهم شماره میدن! ولی اینا هیچ کدوم نخ نیست... و واقعن دیگه برام روتین شده!
  • ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۷
  • مهر ارسنج
من شهریارم شاعری که پیر شد بی تو
یک روز می آیی و می پرسم چرا حالا ؟

البته، تو بیا، تو فقط بیا، لال شود هرکه از این حرف ها بزند...
  • ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۸
  • مهر ارسنج
هشتگ تلنگر.
  • ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۵۰
  • مهر ارسنج
وقت هایی که حالم خوب نیست، مادرم یک تخم مرغ را داخل کیسه فریزر می گذارد، آن را هم بین پارچه ای و شروع می کند به فشار دادن سر و تَهِ تخم مرغ، با هر فشار یک اسم می گوید، کسی که اسمش برده می شود و سپس تخم مرغ می شکند من را "چشم" زده است! و مادرم معتقد است که باید بعد از این قضیه من حالم بهتر شود!
چند شب پیش همین اتفاقات افتاد، مادرم یک اسمِ قریب را صدا زد و تخم مرغ شکست! جفتمان با تعجب به هم نگاه کردیم و بعد مادرم رفت. بهتر نشدم، بدتر هم نشدم! حال آشنایی نبود، اولین بار بود که با تمام وجود دوست داشتم این خرافه را قبول داشته باشم! تا صبح درد کشیدم، اما شیرین بود، چون مادرم همیشه می گوید: "چشم زدن از دوست داشتنه"
  • ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۳۸
  • مهر ارسنج
می خواهم تعطیلات عید را به فلان نقطه ی همان جنگلی که همیشه می روم، بروم، همانجا برای خودم کلبه درست کنم، و تمام تعطیلات را همانجا بمانم.
عکس از من.
پیشنهادی، بی کلام| Chinmaya Dunster - Sight Meditation
  • ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۵۱
  • مهر ارسنج
داشتم فکر می کردم اگر مغازه ی استوارت رو بهم میدادن، هم از افسردگی در میومدم، هم از تنهایی...

پ.ن|
استوارت افسرده و تنها ترین شخصیت تو سریال بیگ بنگ تئوری هست.

پ.ن2|
چرا نمی تونم بدون عنوان مطلبی بنویسم؟ چرا خب؟ زین پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به عنوانِ "عنوان" در نظر می گیرم، با ربط یا بی رابط.
  • ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۲۰
  • مهر ارسنج
نه مه 1940، هیتلر به چک اسلواکی، لهستان، دانمارک و نروژ حمله کرده است و در همان حین، سه میلیون سرباز آلمانی در مرز بلژیک مستقر شده بودند و آماده ی فتح بقیه ی اروپا. در بریتانیا، پارلمان اعتمادش را نسبت به رهبرش "نویل چمبرلین" از دست داده بود و در همان حین بررسی ها برای پیدا کردنِ جایگزین آغاز شده بود. در اوج جنگ جهانی دوم و پیشروی آلمان نازی به اروپای غربی، وینستون چرچیل به نخست وزیری بریتانیا منصوب می گردد. فیلم بر خلاف محدوده زمانی ش، خبری از صحنه های اکشن یا قهرمان پروری ای در آن نیست، روایتِ لحظات تاریک انسانی ـست که باید نسبت به شرایط موجود درست تصمیم بگیرد! با اینکه بار ها شکست های قبلی او را به رویش می آورند، با وجود داشتن مخالف، او با شجاعت زیر بار این مسئولیت می رود و زمین را خالی نمی گذارد.
یکی از قسمت های زیبای فیلم وقتی بود که همسر چرچیل به اتاق او می رود و سعی دارد او را آرام کند و یادآور می شود که اگر قرار باشد نخست وزیر شوی باید تلاش کنی مهربان تر باشی و بعد خودش را با حالت کلافه روی تخت رها می کند و جوری که بخواهد لپ مطلب را ادا کرده باشد می گوید: "می خوام بقیه هم به اندازه ی من تو رو دوست داشته باشن و بهت احترام بذارن". لازم به ذکر هست که، دلم خواست!
فیلم خوبی بود، خصوصن ایفای نقش گری اُلدمن، با اینکه آکادمی بیشتر از اینها به او بدهکار است، بهترین بازیگر نقش اول مرد حقش بوده. و می خواهم این پست را با آخرین دیالوگی که رد و بدل شد تمام کنم، جایی که از او در رابطه با تغییر نظرش سوال می شود و چرچیل جواب می دهد: "اونایی که نظرشون رو تغییر نمیدن، هیچ چیزی رو نمی تونن تغییر بدن."

  • ۳۰ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۰
  • مهر ارسنج
قسمت اول:
با خود می‌گفتم: از دوازدهم مهر ماه ١٣٥٩ چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای می‌نهادی خرمشهر نبود، خونین‌شهر نیز نبود... این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان. و تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهر بودی که به کربلا باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند.

زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ می‌آمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود.

با خود می‌گفتم: جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود و محمد جهان‌آرا به آن قافله‌ای ملحق شود که به سوی عاشورا می‌رفت.

یک روز شهر در دست دشمن افتاد و روزی دیگر آزاد شد. پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.

مسجد جامع خرمشهر رازدارِ حقیقت است و لب از لب نمی‌گشاید. از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟ این کوچه‌های ویران که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها گذشته است؟

در این ویرانه‌ها چه می‌جویی؟ دفترچه‌های مشق شب کودکانی که اکنون سال‌هاست دوران کودکی را ترک گفته‌اند؟ و یا کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟ بر فراز پله‌های ویران، از روزن پنجره‌ها، در لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته... چه می‌جویی؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر تو عرضه دارد؟ این لوح هست، اما تو که چشم دیدن و گوش شنیدن نداری.

سیزده سال از آن روزها می‌گذرد و محمد نورانی دیگر جوان نیست. جوانی او نیز در شهر آسمانی خرمشهر مانده است، همراه دیگران: محمد جهان‌آرا، تقی محسنی‌فر، پرویز عرب، احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...

زمان ما را با خود برده است، اما این صدا جایی بیرون از دسترس زمان باقی است. باد زمان در این شهر زمینی می‌وزد نه در آن شهر آسمانی که در کرانه‌ی ابدیت، بیرون از رهگذر باد وجود دارد.

‌‌‌ ‌سید صالح موسوی عکسی از هفده‌سالگی خود را در زمان سقوط خرمشهر نشان می‌دهد.

‌‌آیا از آن روزها تنها همین یک عکس مانده است؟ سید صالح موسوی آن روزها هفده سال بیش‌تر نداشته است و اکنون سی سال نیز بیش‌تر دارد. آن روزها مانده‌اند و باد زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.

با خود می‌گفتم: از دوازدهم مهر ماه ١٣٥٩ چه به یاد داری، جز آنچه در حافظه‌ی فیلم‌ها مانده است؟ خرمشهر دروازه‌ای در زمین دارد و دروازه‌ای دیگر در آسمان و تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهر هستی که به کربلا باز شده است و جز مردترین مردان را به آن راه نداده‌اند. جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود.
  • ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۲
  • مهر ارسنج
روحانی کاروان گفته بود که وقتی اولین بار چشم ـتان به کعبه می افتد خداوند سه تا از آرزو های شما را برآورده می کند. آرزو های من: اول ظهور امام زمان! دوم، لیلی ای بود که با خبر شده بودم ازدواج کرده، دعا کردم خوشبخت شود! سیم، خاتون.
پسر آرزو ها را نگاه کن! من نه خانه و ماشین و موفقیتِ درسی و غیر و هیچ چیز دیگر نخواستم، وقتی هنوز ذره ای باور تهِ دلم سو سو می زد؛ آخرین شانس را برای خودم خرج کردم! هعی روزگار، دلم گاهی برای امید تنگ می شود! جواب لابلای نقطه ها بود ما جوانی را بین خط ها گذراندیم و حالا بهترین کاری که می کنیم شاکی بودن است! تمام ـش کن دیگر دردگرفته، اَه...

پ.ن| (دارای مخاطب خاص)
اگر با دیگران بودش خیلی، طبیعی بود جام من هم این وسط شکسته شود! اینجا از دعا ها کاری ساخته نیست، آری دوست خوبم، با خیال راحت زندگی ات را کُن، چرا که دعا ها بر نفرین ها پیروز اند، اگر از دعایی اتفاقی افتد، از نفرین هم می افتد!

پ.ن دوم|
از آن سه تا آرزو، فقط امام زمان ظهور کرد.
  • ۲۶ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۴
  • مهر ارسنج