درامافون

پیوندها
امروز دوستم تماس گرفت و گفت به مناسبت اتمام دوران سربازی ـش جمعه مهمانی گرفته است، گفت با اینکه می دانم نمی آیی اما به رسم ادب زنگ زدم تا دعوتت کنم! راستش را بخواهید حرف ـش بدجور شرمنده ام کرد، او هفت سال است که من را به تولدش دعوت می کند و من نمی روم، حالا هم که اینطور... در همان تاریخ عروسی یکی دیگر از دوستانم هم هست که آنجا نیز دعوت هستم و خیال رفتن ندارم... فضای عروسی را که اصلن! مهمانی هم آخر آدم با دوست دخترش می رود، تنها بروم آنجا چکار؟ وقتی مشروب هم دیگر نمی خورم، نمی رقصم، نمی خندم، موزیک ـشان را نمی پسندم، حوصله ای برایم نمانده و شنبه صبح باید به سرکار بروم؛ بروم یک نوشیدنی گاز دار بردارم و یک گوشه بنشینم وُرد آو تانک ـس بازی کنم؟ معلوم است که نع! می نشینم خانه و بوجک هورسمن نگاه می کنم.

پیشنهادی دوست داشتنی| Placebo - Hold On To Me
پ.ن| این گروه را خیلی دوست دارم، موزیک فیلم فایت کلاب هم از این بند بود.
  • مهر ارسنج
آیینه ای شکسته، شکسته ای تنها، تنهایی زحمتکش، زحمتکشی محروم، محرومی نشسته، نشسته ای زخم دیده، زخم دیده ای یخ زده، یخ زده ای منفعل، منفعلی خالی، خالی ای لک زده، لک زده ای کوچک، کوچکی خواب دیده، خواب دیده ای ایستاده، ایستاده ای مجتهد، مجتهدی پوشالی، پوشالی ای مرفه، مرفهی بی صدا، بی صدایی بلندگو، بلندگویی صامت، صامتی ناطق، ناطقی نامقبول، نامقبولی محرز، محرزی فاحش، فاحشی فاحشه، فاحشه ای پشیمان، پشیمانی مُرَدَد، مرددی جوان، جوانی سوخته، سوخته ای ریشه، ریشه ای جوانه، جوانه ای کَپَک زده، کپک زده ای شیرین، شیرینی فاسد، فاسدی قاضی، قاضی ای درست کار، درست کاری باهوش، باهوشی خلاف کار، خلافکاری ورزشکار، ورزشکاری معتاد، معتادی منتخب، منتخبی اشتباه، اشتباهی درست، درستی شبهه ناک، شبهه ناکی شفاف، شفافی پاک شده، پاک شده ای کهن سال، کهن سالی خوش طعم، خوش طعمی زهرآگین، زهرآگینی مستقل، مستقلی مؤنث، مؤنثی مرحوم، مرحومی بیدار، بیداری پیچیده، پیچیده ای معما، معمایی فشرده، فشرده ای مکعب، مکعبی دایره، دایره ای هشت ضلعی، هشت ضلعی ای ضخیم، ضخیمی پاره، پاره ای مجروح مجروحی عقد کرده، عقد کرده ای سرباز، سربازی سربسته، سربسته ای عمومی، عمومی ای پسرانه، پسرانه ای کارگردان، کارگردانی عقب مانده، عقب مانده ای فرهنگی، فرهنگی ای بی ادب، بی ادبی مهتضب، مهتضبی سخنور، سخنوری بی سواد، بی سوادی معتصب، معتصبی عجول، عجولی خودخواه، خودخواهی خَیِّر، خیری ریا کار، ریا کاری هشت سیلندر، هشت سیلندری پوسیده، پوسیده ای تکیده، تکیده ای تشنه، تشنه ای محرک، محرکی بیمار، بیماری ترسیده، ترسیده ای مصمم، مصممی مرتفع، مرتفعی پَست، پستی دور، دوری بزرگ، بزرگی بی انتها، بی انتهایی تاریک، تارکی رویا، رویایی  . . . . . . .    .
  • مهر ارسنج
روابط امروزی به این شکل هستند که با یک سلام ساده شروع و با یک خداحافظی پیچیده تمام! و تنها دستاورد ـشان تبادل یک سری مایع ـست !
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۲
  • مهر ارسنج
هر وقت به استخر می رویم، این من هستم که همه را خوب و کامل ماساژ می دهم و نوبت خودم که می شود باید بروم فیش ماساژ تهیه کنم! زیرا همه می گویند ما مثل تو خوب بلد نیستیم ماساژ بدهیم و رگ ها را بگیریم! اما به این دقت نمی کنند که خب آخر پدر آمرزیده ها، من هم بلد نبودم! از بس فیش ماساژ تهیه کرده ام و زیر دستِ ماساژور ها خوابیده ام یاد گرفته ام! چرا یاد نمی گیرید وقتی این همه ماساژ ـتان داده ام؟! خاطرم هست که یکبار (برای اولین بار و آخرین بار) با فامیل پدری به مسافرت رفتیم و آنجا فهمیدند که من خوب ماساژ می دهم! شب ها قبل از خواب ردیفی به شکم می خوابیدند و من را صدا می زدند! البته گذشته از آن من ماساژ دادن را دوست دارم، ور رفتن با عضلات و رگ هائی که دیده نمی شوند برایم جالب است، اما خب به هر حال از آن دسته از استعداد هائی ـست که همانطور که اشاره شد، مکافات زا ـست. چیزی شبیه به اینکه بلد باشی با دوربین کار کنی و عکس بگیری! وقتی با جمعی به مسافرت می روید در هیچ یک از عکس ها حضور ندارید و یا اگر دارید عکسِ زیاد جالبی نیست، چون آنها که مثل تو عکاسی بلد نیستند!
  • مهر ارسنج
خسته ام از اونطور بودنی که شما میخواید باشم، حسِ بی اعتمادی دارم و انگار زیر زمین گم شدم! نمیدونم چه انتظاری از من دارید که واسه زندگی کردن به روش شما تحت فشارم میذارید...
گیر افتادم تو جریان آب و هر قدمی که بر میدارم از نظر شما اشتباست.
شدم ی آدم بی احساس که دیگه حضورتون رو حس نمیکنم! خسته و کلافه ام و بیشتر از اونی که فکرش رو بکنید به همچین آدمی تبدیل شدم، تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما!
متوجه این نیستید که دارید با کاراتون خفه ـم میکنید؟! محکم چسبیدینم از ترس اینکه از کنترل ـتون خارج نشم؟! چون همه خواب و خیال هایی که برام داشتید درست جلو چشماتون نقش بر آب شد!
گیر افتادم تو جریان آب و تک تک لحظاتی که هدر میدم خارج از تحمل ـم هست!
تموم چیزی که میخوام اینه که بیشتر شبیه خودم باشم تا شبیه شما! و میدونم ممکنه آخرش شکست بخورم، اما اینم میدونم شما هم درست مثل من بودید، کنار کسی که ازتون نا امید بود...
خسته ام از اونطوری بودنی که شما میخواید باشم...
آنچه خواندید متن ترانه ی Numb از گروه Linkin Park بود. از آن موزیک هائی ـست که اشک من را در می آورد، خصوصن ویدیوِ آن که اگر بی صدا هم ببینم باز هم گریه می کنم. چراکه خواننده گروه دو سال پیش خودش را کشت!
پیشنهادی| Numb  با صدای Chester Bennington.
ورژن آکوستیک Numb  با صدای من و ی آقایی از آن سر دنیا. (بمبِ اعتماد به نفس)
  • مهر ارسنج
عطار نیشابوری داستانی دارد که روزی پادشاهی علما را گرد هم می خواند تا به او چیزی بدهند که در مواقع سختی کار ها برایش آسان تر شود! آنها به او انگشتری هدیه می دهند که روی آن نوشته شده: این نیز بگذرد!
این جمله در حالِ سختی شاید کار ساز باشد، اصلن قاعده ـش این است که بگذرد، با توجه به اینکه سختی ها هم قانون پایستگی دارند، هیچ سختی ای تا همیشه ماندنی نیست! اما زندگی ـست دیگر، سختی هایی سر وقت ـمان می آیند که از خود لکه هائی بجا می گذارند که حتا "زمان" این پاک کننده ی قدرتمند هم گاهی هرچه به جلو می رود قادر به حذف آن لکه ها نیست... وانگهی به خود می آیی و می بینی وجودت را پر از لکه است! می نشینی به وارسی لکه ها، هر لکه برایت یاد و خاطرِ تمامِ آنچه بر تو رفت را زنده می کند؛ غصه می خوری، پیر تر می شوی. نمی ارزد؛ بیایید با سختی ها روبرو شویم، بیایید کار را به زمان نسپاریم چراکه زمان نه دوست است نه شریک و به زمان باختن، تاوان سنگینی دارد... بیاییم در مواجهه با مشکلات پُر رو و دریده باشیم.
 بیاییم بجای "این نیز بگذرد" ما زود تر از آن بگذریم...

پ.ن|
امکان نظردهی برای تمام پست ها وجود دارد.
  • مهر ارسنج
دوستانِ گرام، غریبه، آشنا، خاموش، روشن، خانم، آقا؛ نظر شما در رابطه با درامافون و مهرداد به چه شکل است؟ انتقادی از من اگر دارید، پیشنهادی، حرفی، حدیثی، فحشی، دری وری ای، هر چیز، هر چیز، "هر"، چیز! می شود خواهشن همین یکبار، همین زیر برایم بنویسید؟ بهش نیاز دارم... متشکرم.
  • مهر ارسنج
  • ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۲۱
  • مهر ارسنج
چون این داستان ها واقعی اند، از یاد اسم و فامیل وی امتناع می کنم. هشت ماه ـی می شود که همکاری وی با ما قطع شده. مردی بود سی و اندی ساله، متاهل، که پسرش چهار سال داشت. عجیب بود، به خدا و پیغمبر ارادت خاصی داشت، اما نماز نمی خواند و همه ـش دنبال این بود که به فاحشه خانه ها برود، همه ـش سرش در گوشی بود و با فاحشه ها قرار می گذاشت و همه ـش پول ـش را در این راه از دست می داد! مثلن طرف به او می گفت فلان تومان به حسابم واریز کن تا آدرس را برایت بفرستم و بعد از واریزی او را بلاک می کردند، یا آدرس را اشتباه به او می دادند. هر ماه یک سیم کارت جدید می خرید و استدلال ـش برای اینکار این بود که از اینترنتِ هدیه ی سیم کارت استفاده می کرد و همین که بسته ی اینترنتی ـش تمام می شد، یک سیم کارت دیگر می خرید! یک روز که اول ماه بود و قرار بود حقوق بگیرد به مدیر گفت می شود این ماه نقدن با من تسویه کنید؟ در جوابِ چرا نقد؟ واریز به حساب که بهتر است و اینها هم جواب مسخره ای داد که می خواهم خرید کنم و کارتم را خانه جا گذشته ام؛ جناب مدیر هم نقدن با او تسویه کرد... شبش پدرش با مدیر تماس می گیرد (یک مرد سی و اندی ساله با زن و بچه) که به او حقوق داده اید؟ آخر می گوید ازش دزدیده اند!!! فردا صبح که به دفتر آمد، خیلی خمود و پژمرده، ابتدا گفت که در مترو زده اند، اما بعد حقیقت را گفت! آقا به فاحشه خانه رفته بود و می خواسته پولِ قلمبه از جیبش در بیاورد و مثلن کلاس گذاشته باشد! بعد از تیری سام و اینها، وقتی شلوارش را می پوشیده، آنقدر خرکیف بوده که یادش رفته دست در جیب ـش کند و بعد تر هم هرچه تماس گرفته، کسی جوابی نداده است. و این ذره ای از شاهکار های ایشان است. می گفت قبل از اینجا مستخدم یک برجِ لاکچری در عاجودانیه بوده، که یک واحد هم در اختیار خودش و خانواده ـش گذاشته بودند! پرسیدیم موقعیت خوبی بود، چرا از دستش دادی؟! گفت یک شب رفقا را جمع کردیم در استخر آنجا و همان باعث شد از آنجا بیرون ـمان کنند!! و کلی فحش و فضیحت بارشان کرد که ندید بَدید های عقده ای چرا نگذاشته اند ایشان و رفقا در استخر خانه ی لاکچری ـشان عشق و حال کنند! آدم عجیبی بود، یک روز که من از خانه غذا برده بودم ولو از بیرون غذا گرفتم و خوردم، آخر وقت دیدم غذایم در سطل زباله است! صدایش زدم و علت را پرسیدم و ایشان در جواب گفتند: خُب می خواستم ظرف غذایت را بشویم تا به خانه ببری!!! و من واقعن نیاز به یک دوربین داشتم تا همچون سیامک انصاری به آن زُل بزنم!
استادِ جابجا کردن استاندارد ها بود، مثلن وقتی در رابطه با اینکه چرا اسم پسرت را "محمد" گذاشته ای سوالی پرسیدیم، پاسخ داد: چون اسم اصیلِ ایرانی ـست!!! یا یک روز که من داشتم موسیقی متن فیلم پاپیون را با سوت می زدم، گفت: ئه! آهنگِ فیلم اخراجی ها!!! به پانچ می گفت: پَنچ، به کاتر می گفت: کارتر، به فرچه می گفت: چُرتکه! و اگر از او یک استکان چای درخواست می کردیم، یک استکان چای می آورد و می گفت: بیا! با حالتی چون: دردت کن! می رفت سر وقت یخچال و هرچه دم دست بود را می خورد! کار را می پیچاند و واقعن آدم عجیبی بود!
در دفتر قبلی یک آکواریومِ آب شور بزرگ داشتیم که همه چیزش سالم بود، تمیز بود، موتور هایش کار می کرد و تنها اینکه ماهی ای در آن نبود، در واقع هیچ موجود زنده ای در آن نبود! در نوع خودش کانسپتی بود. در مراحل جابجایی، آقای مدیر این آکواریوم را به یکی از همکار ها فروخت. روزی که برای جابجاییِ آکواریوم به دفتر ما آمدند، آقای عجیب، من، همکارم، آقای مدیر، خریدار و راننده ی وانت ـش. گفتند آب را نیازی نیست و ما هم با شلنگ آب را در مستراح خالی کردیم تا اینکه یک چهارم باقی مانده که قریب به شصت لیتر می شد را گفتیم با خودشان ببرند، چراکه آب شور بود و حتمن نیازشان می شد. آقای خریدار به شرکت خود زنگ زدند تا پیک موتوری ـشان برود دبه ای شصت لیتری تهیه کند و بیاورد تا آب را در آن بریزند و ببرند و همین شد، یک چهارم باقی مانده را در دبه ریختیم، درش را بستیم و سرگرم استخراج سنگ ها از آکواریوم بودیم که ناگهان آقای عجیب در را باز کردند و با دبه ی خالی وارد دفتر شدند!!! پرسیدیم آب چه شد!؟ گفت: ریختم در باغچه، پای درخت!!! نکته ی جالب اینجاست که ایشان در تمام مراحل همراه ما بودند و خبر داشتند از قضیه! ولی خستگی را به تن شش نفر آدم گذاشتند و نمی دانم! شاید با خودش فکر می کرده که ما می خواهیم شصت لیتر باقی مانده را یک جور دیگر دور بریزیم!!!
آدم عجیبی بود، اما یک روز دندان شکن ترین جواب سال را به من داد. گفت امشب مهمانی دعوت هستم و می خواهم موهایم را فشن کنم تا خوشگل بشوم و مُخ دختر ها را بزنم! گفتم ـش پسر که نباید خوشگل باشد تا مُخ دختر ها را بزند، گفت: نه وقتی یک بچه خوشگل این حرف را بزند! و من لال شدم.
به هر حال او هشت ماه ـی می شود که بین ما نیست، اما یاد و خاطری که از خودش بجا گذاشت همیشه زنده است.
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۸
  • مهر ارسنج
وقتی داشتم برایش آرزوی موفقیت می کردم، حس حال "لفتی" در فیلم "دانی براسکو" را داشتم، آن سکناس که انگشتر و ساعت و فندک ـش را در کشو می گذاشت، آنجا که می دانست همه چیز تمام شده...

پ.ن|
اگر فیم باز باشید می فهمید که آن سکناس یعنی درد، یعنی حناق، یعنی زار زار.
  • ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۵۷
  • مهر ارسنج