you don't realise how lonely you are until its the end of the day and you have a bunch of things to talk about, but no one to tell them to
- ۰ نظر
- ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۳۱
you don't realise how lonely you are until its the end of the day and you have a bunch of things to talk about, but no one to tell them to
چندیست که به صدا ها فکر میکنم، به دامنه امواج صوتی، آمده بود که این امواج به صفر میل میکنند اما هیچوقت صفر نمیشوند! اینکه وسط پذیرایی بلند میگویم "دوستت دارم" و بعد از تمام شدن ادا این جمله صدایی شنیده نمیشود، دلیل آن چیست؟ از کدام کمیّت صدا کم میشود که دیگر شنیده نمیشود؟ صدایی که به در و دیوار برخورد میکند، همانجا میماند؟ آیا صدا هم مشمول قانون پایستگیست؟ که نه از بین میرود و نه به وجود میآید، بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل میشود. اما انیشتین در نظریه نسبیت خاص میگوید: انرژی و جرم به هم وابستهاند، پایستگی انرژی در حالت کلی یعنی مجموع انرژی و جرم یک سیستم تک افتاده، پایسته است!
که اصلن نمیدانم، گاهی در پی جواب به پرتگاهی میرسم که لبهی آگاهیام است. روبرو مشخص نیست و برای پیشروی باید مسیر ساخت و برای این کار هم زمان نیست. اما این را میدانم که صدا ها از بین نمیروند! مراقب باشید چطور تار های صوتی خود رو تکان می دهید، صدا ها نامیرا هستند. نمیدانم، شاید فرکانس آن آنقدر کم میشود که گوش های ما قادر به شنیدنشان نیست... اما این را میدانم یک روز با دستگاه بازیابی صدا به همهجاهایی که درش گفتم "دوستت دارم" برمیگردم و همهشان را جمع میکنم... چرا که در دل من، این جمله را تعداد محدودیست و موجودی دل را بذل و بخشش نمیکنند...
فکر میکردم دیگه باوری در من نیست که به چالش کشیده نشده باشه!
چند روز پیش داشتم خیالپردازی میکردم که اگر اینجوری بشه اونجوری بشه، اونجوری کنم اینطوری بشه، ۲ میلیون دلار گیرم میاد! سریع ۲ میلیون دلار رو به تومن تبدیل کردم، دیدم شد ۵۰ میلیارد تومن! ناخوآگاه نیشم باز شد! تو دلم گفتم اوووف پسررر دیگه تمومه! با خودم گفتم اول خونه میخرم، سریع با همون پول بیالقوه ای که درآوردم رفتم تو گوگل و سرچ کردم خونه فول فیلان بیسار، یه لینک بهم داد باز کردم دیدم ۱۱۰ میلیارد تومن پولش میشه!
بعد دیگه هیچی، ترکیدم از خنده که تو خیالپردازیام هم پول کم آوردم!
=))
طلوع خورشید به نرمی گونه آفتابگردانهای باغچه کوچک کنج حیاط را نوازش میکند و من مثل هر روز صبح این طبیعت را خیره میشوم و جرعهجرعه چای مینوشم؛ با این تفاوت که این روزمرگی حسی بغایت ناهمگون با روزهای دیگر دارد...
ناگاه آسمان تیره شد و سایهای سیاه حیاط را فرا گرفت، آفتابگردان ها به من خیره شدند و در همین میان حس کردم چیزی دارد من را به عقب میکشد، اما شدّت تعجب از اینکه چرا آفتابگردان ها از ریشه بیرون میآیند و به پنجره کوبیده میشوند، اجازه به عقب نگاه کردن را نمیداد! دفعتاً فنجان از دستم کنده شد و به عقب رفت، برگشتم، هالهای سیاه تمام دیوار را در بر گرفته بود و آرام آرام هرآنچه نزدیکش بود را در خود میکشید. به خیالم که خوابم، جز تعجب چیز دیگری در وجودم نبود، گویی که در خالی ترین لحظه زندگیام ایستاده باشم و سلانه رو به این سوال سیاه کشیده میشدم. چشمانم را بستم و باز کردم، جز تاریکی چیزی نبود، بو کشیدم، هیچ! گوشهایم را تیز کردم، انگار نه انگار، سعی کردم دست و پایم به جایی برسد، اما باز هم بیفایده بود. پنداری چشمانم را به داخل چرخانده باشم و خود را ببینم، جایی که فضا بود اما مکان نبود، میگذشت اما زمان نبود!
رفته رفته واژه ها به سرم رسیدند، به اشکال مختلف کنار هم قرار گرفتند و این پروسه را گویی سالهای نوری به طول انجامید تا آنکه از دور دست صدایی آمد: کمک! و صدا قطع شد. سپس بوی کِز و به دنبال آن نسیمی گرم و در آخر سوسوی نوری آرام به چشمانم رسید. چشمانم را تنگ کردم و حواسم را جمع: آه و ناله و انفجار و جیغ، بوی باروت و آتش و گرما و سختی زمین. چشمانم را باز کردم؛ ابتدا همهچیز تار بود، خاطراتم کم و زیاد میشدند و انگار دستانم از پشت بسته باشد و به پهلو روی زمین افتاده باشم، همهچیز را افقی میدیدم جز پوتینی که روبروی صورتم عمود است. به زحمت روی زانو مینشینم و به اطراف نگاه میکنم، چشمم به "اُردوگاه مایدانک" میافتد! در حین سر برگرداندن به روبرو و فکر آنکه این اُردوگاه چقدر آشناست، "تو" را روبرویم میبینم! آرام لوله اسلحه را نزدیک پیشانیام میبری و حتا فرصت نمیشود بگویم: اشتباه شده ، دوستت دارم !
پ.ن| یادمه رضای پیران گفته بود:
تو دخترک هزار و یک شب پیشی، سلطان تمام قصه پردازی ها
یک مملکت از نگاه تو سوخته است، بی رحم ترین شکنجه نازی ها
سال نو مبارک.
جوانی چه مست چقدر شاد رفت، نبردهام ز دل آنچه از یاد رفت، قناعت کنم پیشه، مازاد رفت
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت ؟
همه رهرو بودن تو هی تاختی، همه شور و شوقت به چه باختی؟، به فردا همه کارو انداختی
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی!
که فردا کسانی به جنت روند، که کردار نیک توشه با خود برند، جز این هرچه باشد نباشد پسند
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
مهم نیست زبانت به پشتو دری، که بودی؟ چه کردی؟ چه دیو و پری، جواب کوته و کامل و چون سریع
بضاعت که چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری
بجو آنچه را خواستی یابنده تر، که خورشید سوزان و تابنده تر، و دیروز خشک است و آینده تر
که بازار چندان که آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر
شرابی که نوشی همی سم شود، صدای رسایت کمی بم شود، کمر زیر درد و فشار خم شود
ز پنج درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجه غم شود
تو ای زاهد مومن ورشکست، درستکار مغموم یکتاپرست، که امید در کنج قلبت شکست
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمار پنج روزی که هست
اگر وقت مردن امان داشتی، وگر در شبابت توان داشتی، بهار دلت را خزان داشتی
اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی
و از ترس راه تا سحر او نخفت، گل و غنچه در روز آخر شکفت، چه دل های خامی که اینجا نپخت
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده برهم مخفت
بگویم چگونه شدم رستگار؟، ........... آورد پدید کردگار، که مهرش به قلبم بود ماندگار
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
تو مهرداد من مهر تو در دلم، بود ضامن حل هر مشکلم، همه تو شدم خشت و آب و گلم
تو شیرین، نمک، گاهی هم فلفلم
خواهرم دیروز میخواست بره دیت، عکس پسرَرو برام فرستاد و بعد از کلی صحبت و اینا گفت استرس دارم، گفتم اون باید استرس داشته باشه، نه تو! تو بهتری... گفت همین رو میخواستم، مرسی که اینقدر خوبی و بهم اعتماد به نفس میدی.
چقدر زود بچه ها بزرگ میشن، همین دیروز بود دم در دبستان منتظر میموندم تا بیاد بیرون بپره بغلم... حالا امسال پزشکی علوم تحقیقات قبول شده و من هنگم! واقعن هنگم از این گذر عمر، که اون یکی فسقلی"داداشم" هر روز برام لینک بازی میفرسته و ازم میخواد براش لینک بازی های خوبی که میشناسم رو بفرستم، وقتی هم بازی سخت باشه میگه "داداش قشنگم این مناسب سن من نبود" و من باز هنگم!
پ.ن| هی برمیگردم جا پاهام رو نگاه میکنم، نکنه پا تو سن گذاشتم ؟ چرا بچه ها بزرگ شدن؟
خسته تر از اونی هستم که صد و یک دلیل بیارم برای دیدن این انیمه، و تو مخاطب های درامافون، تا اونجا که خودم میدونم فقط یک نفر انیمه باز هست، ولی خب اگر این روزها سر گرم اتکآنتایتان هستید، درک میکنم! چون برخوردی که با فصل آخر این انیمه داره میشه درست مثل زمانی هست که یک سلبریتی از دنیا میره! به هر حال جوجو رو ببینید، چون جوجو یکی از قدیمی ترین و پرفروش ترین های تاریخ مانگاست و بیشتر انیمه هایی که تابحال دیدید اقتباسی از جوجو بوده! این مانگا اواخر دهه هشتاد میلادی توسط هیروهیکو آراکی شروع شد و تا به امروز ادامه داره، از داستان تا طراحی کار آراکی هست، و جالب اینجاست که نزدیک به ۳۰ سال نمیدونستند چجوری انیمهش رو درست کنند و بالآخره سال ۲۰۱۲ اولین پارت از این مجموعه و خیلی وابسته به مانگا ساخته شد. سیر پیشرفت از پارت اول تا به امروز دیدنیست و خواهشی که دارم ازتون این هست که با چهارتا قسمت اول نقد رو شروع نکنید، به جوجو فرصت بدید و اونجاست که میبینید گرفتارش شدید!
پ.ن| Ora Ora Ora...
نشستهام لب برکهی راکد زندگیام و سنگ های ریز و درشت اتفاقات ترش و شیرین را درش میاندازم و به دقت امواج را نگاه میکنم. جوانیست دیگر، همهاش آزمون و خطاست... اما حالا که یک سنگ بزرگ و تلخ در دست دارم، به این فکر میکنم که میشود درست وسط برکه بیافتد؟ که موج آب روی خودم نریزد؟ زورم به این سنگ بزرگ میرسد؟ یعنی هیچ راه دیگری نیست؟ اصلن این سنگ به این تلخی و بزرگی از کجا آمد؟
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت...
پیشنهادی| Asaf Advin - LostHorse
اینجوریه که یروز به خودت میای و میگی کاش دستاش رو بیشتر بوس میکردم...