درامافون

پیوندها

اول، میدونی؟ زندگی بعضی وقتها مثل رانندگی تو ی سراشیبی لغزنده‌ست! ترمز بگیری، رفتی برا خودت...

دوم، آدم با پشت کار بدون پشتوانه، وسطای راه پشت کارش درد میگیره! (آقا این درده ها)

سوم، می‌طیمودند!  (تلفیق پیمودن و طی کردن)

چهارم، من به چشم خویشتن دیدم که وقتی با پول بابات مخ بزنی، دیگه اهمیتی نداره چقدر پلشت و یوبس و بول هوسی!

پنجم، بهش گفت: خب چرا خودت رو نکشتی؟ اشکاش رو پاک کرد، همونطور که از تو آینه داشت نگاهش می‌کرد گفت: مگه ینفر، چندبار میمیره ؟

ششم، بهش گفت حالا بگو بینم عشق یعنی چی؟ همونطور که طاق‌باز خوابیده بود، تف کرد رو هوا....

هفتم، در این برهه، بنامم کی رسد قرعه؟ من خسته، من پاره، من مرده...

هشتم، معاشرت با آدم های بزرگ تر از خودمون این توهم رو به ما میده که ما هم بزرگ شدیم!

نهم، پاییز داره در میزنه...

دهم، . . .

  • ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۴
  • مهر ارسنج

مرکز طبی کودکان تهران جایی هست که مردم از همه جای ایران بچه‌اشون رو میارن تا مداوا بشن... دور بیمارستان و کوچه پس کوچه‌اش چادر میزنن و شب همونجا می‌خوابن. نزدیک همونجا، ی آقایی جلوم رو گرفت، کشیدم کنار، ی دستش دست پسرش بود و تو اون یکی دستش آبروش رو مچاله کرده بود و فشار میداد... گفت از فلان شهرستان اومدم میخوام نهار... سریع حرفش رو قطع کردم، گفتم شماره کارت داری بهم بدی برات آنلاین بزنم؟ گفت و منم براش ی مقدار پول جابجا کردم که بتونن شام هم بخورن... خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر و دعا خیر و اینها و من رفتم...

دو دقه بعد پیام اومد که مانده حساب: چُس تومن... تو دلم لبخند زدم، گفتم حداقل من شرمنده خودم میشم نه پسرم...

  • ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۷
  • مهر ارسنج

برنامه اینطور نبود، من دوست داشتم اینطور باشد که حالا که دو گروه از دوستانم شمال هستند، پیش هر دو طرف باشم و با هم لذت ببریم، اما به هر ترتیب...

شب اول، تازه رسیده بودیم و خسته‌ی مسیر.گفت مادرش زحمت کشیده‌ست و غذا درست کرده و اینها، گفتم که امشب تولدم هست و قرار بر این بود همه خانه‌ی مکعب جمع شویم، که دیدم میمیک صورت‌ش در هم گره خورد! تنها کاری که توانستم انجام دهم هوا کردن برنامه‌ی مادرش بود و با خستگیِ تمام، خوابیدیم. روز اول، هنوز از خواب بیدار نشده و برنامه ای نچیدیم، می‌گوید که مادرش برای نهار منتظر است! خب دور از شعور و ادب بود نرفتن! رفتم، اما قبلش بهم گفته‌شد پیرسینگ‌ام را دربیاورم...! رفتیم و رسیدیم و سلام علیک و نشستیم... مادرش بدون روسری یا شال، با چند قلم آرایش و لباس های نه چندان پوشیده، کنار دست من نشسته است و سنگ امام حسین(ع) را به سینه می‌کوبد و من را گوشه‌ی رینگ انداخته‌ست که تو از دست رفتی... خانواده‌ت هم این را می‌دانند و آخرش هم برای ترس از چپ نگاه کردن به اعتقادات کسی خاطر نشان کردند که کارما یقه‌ت را می‌گیرد! {آخه امام حسین، اسلام، کارما، آرایش...} و بعد از مراسم ناهار هم که دیگر بعد از ظهر شده بود و فرصت رفتن به محل خاصی نبود، فکر می‌کنم به ساحل رفتیم و دوباره خانه و شب؛ و هنوز گروه دوم از دوستان را ندیده‌ایم و من استرس این را گرفته‌ام که الآن آنها از ما ناراحت می‌شوند و اگر بخواهم بروم آنجا اینها ناراحت می‌شوند و خلاصه... من ماندم و سیخ و کباب و دستان نازنین‌ام...

  • ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۰۲
  • مهر ارسنج

امروز ی مدل دیگه بیدار شدم! دیشب هم ی مدل دیگه خوابیدم! مسائل و قضایائی که با هاشون درگیرم، در نظرم ی مدل دیگه شدن، به مو های سفیدم اضافه شده، از حس و حالم کم شده و خسته‌ام... فکر می‌کنم از اینجا به بعد عددش مهم نباشه تاااا پنجاه مثلن... اوووف فکر کردن بهش هم غیر محتمل به نظر می رسه...

  • ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۳۶
  • مهر ارسنج

میگه محرم و صفر چیکار می‌کنی؟ میگم هیچی، کاری نمیشه کرد! وامیستیم تا دسته بره...

  • ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۵
  • مهر ارسنج

گاهی بعد از اتمام ساعات اداری قدم زنان به فلان قسمت فلان پارک می‌روم. آنجا گردِ حوض بزرگی پیرزن و پیر مرد ها ورزش گروهی انجام می‌دهند و من این اتفاق را از کمی عقب تر، روی یک نیمکت سبز رنگ دنبال می‌کنم... یکی از پیر زن ها ، دوست ندارم اینطور صدای‌ش بزنم! چرا که خیلی پویا و پر انرژی‌ست! ست ورزشی سفیدی به تن دارد که روی آنها نخل های سیاه است! هر روز رنگ شال‌ش را عوض می‌کند و چهار شنبه ها هم شال سفید... همیشه لبخند دلنشینی به لب دارد و تمام حرکات را درست و کامل انجام می‌دهد. و در آخر مقداری می‌نشیند و سپس تنها به خانه‌ش یا هر جای دیگر که از آنجا به پارک آمده بود، بازمی‌گردد... 

راست‌ش را بخواهید از او خوشم آمده... نگاه‌ش می‌کنم و می‌دانم که متوجه نگاهم شده! اما، من عادت دارم از کسانی خوشم بیاید که به آنها نخواهم رسید! یا رسیدنم محلی از اعراب نداشته باشد... ایراد از دل من نیست، ایراد از عقل من نیست، ایراد از پارک و شال سفید و حال و هوای حاکم بر این روز های ما هم، نیست... ایراد جای دیگری جا مانده‌ست و زمان من را از آن جا خیلی دور کرده‌ست... اما با این همه فاصله، ایرادِ جا افتاده در زندگی‌مان بیخیال ما نمی‌شود... 

  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۶
  • مهر ارسنج

خیلی وقت بود دوست داشتم اینکار رو بکنم، اومدم پناهگاه شیرپلا، سالن ها پر تخت های دو نفره، یاد آموزشی افتادم... ولی اینجا اینترنت 4G هست! و اینکه خور و پف و قیژ در ، نمی ذاره بخوابم! من تخت بالا خوابیدم و وقتی نفر پایینی از این پهلو به اون پهلو میشه تخت کلی صدا میده و تکون میخوره و لا به لا میگه آخیش! واقعن؟ آخیش؟ نمی‌دونم در حال دیدن چه خوابی هست! و آهان، متاسفانه تو راه ی دختری از بالای سنگ ها لیز خورده بود و به دنبال اون قِل و همینطوری ی مسیری رو اومده بود پایین! پاش شکسته بود... دلم براش سوخت، بیچاره حتمن گفته آخر هفته میرم کوه خوش‌میگذره و اینا... بعد تازه با این پا شکسته باید این مسیر رو می‌بردنش پایین... 

الآن تنها نور این پناهگاه تو دست های من هست! چقدر واژه قشنگی هست این "پناهگاه" تا حالا اینقدر در نظرم قشنگ و آرامبخش نبوده... به هر حال چشمام خسته شد، تنها نور رو خاموش می‌کنم و می‌خوابم.

شب بخیر.

  • ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۵
  • مهر ارسنج

دوست عزیز و نا آشنای من، سلام. امیدوارم هیچ دلشوره ای نداشته باشی و در سختی ها همچو نامت عمل کنی. چند سال پیش، هم درامافون، هم مهرداد از بین رفتند! دوباره ساختم و دوباره انگار دارد از بین می‌رود! که بگذریم... من هم خاطرم هست که عکس‌های خوبی می‌گرفتم... راستش خیلی وقت است که فعالیت هنری‌ای نداشته‌ام و قبول کردن این اتفاق برایم سخت است... که بعد از دو سال خدمت، هیچ فعالیت هنری‌ای و کار و کار و کار... دارم کیلومتر می‌اندازم و شور و شوق و حس و حال و اینها را کم کم، از کوله بارم کم کرده‌ام، این موهای قشنگ هم در سرم می‌چرخد که بیخیال‌شان شوم...

در هر صورت ممنون تمام نظرات لطف شما هستم ، و من هم با اینکه هیچ ایده‌ای ازت ندارم، دوستت دارم و جالب‌ست بدانی من هم گِی نیستم! فقط خواستم حس خوبی که پسم دادی را این وسط پهن کنم تا با همه شریک باشم.

 

  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۵
  • مهر ارسنج

قرار بر این بود که آلبوم بیست و چهارم شهریور ماه به صورت رسمی بیرون بیاید که دوستان زحمت کشیدند و دیروز آلبوم را کِش رفتند ! داشتم به این فکر می‌کردم که دانلود نکنم و بگذارم تا وقتی که به صورت رسمی معرفی شد، اما خب می‌دانید؟ ما در ایران زندگی می‌کنیم! باز هم نمی‌شد به صورت رسمی و خالص آلبوم را خریداری کرد ! پس، پس از درنگی که حاصل شد سریع آلبوم را دانلود کرده و گوش جان سپرده و بار ها به ارگاسم رسیدم... و پیرو همان صحبت های زندگی در ایران و اینها در پایین این آلبوم را در اختیار شما عزیزان می‌گذارم تا باقیت‌صالحاتی باشد برای منِ بی توشه...

1- Fear Inoculum

2- Pneuma

3- Invincible

4- Descending

5- Culling Voices

6- Chocolate Chip Trip

7- 7empest

شایان ذکر است هنوز دو تا ترک از آلبوم مانده‌ست که با خود آلبوم بیرون میاد.

  • ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۵
  • مهر ارسنج

خانه دلتنگ غروبی خفه بود / مثل امروز که تنگ است دلم / پدرم گفت چراغ؛ و شب از شب پر شد / من به خود گفتم یک روز گذشت! مادرم آه کشید‌‌‌... "زود بر خواهد گشت". ابری آهسته به چشمم لغزید، و سپس خوابم برد / که گمان داشت که هست این همه درد ، در کمین دل آن کودک خُرد!

 آری، آن روز چو می‌رفت کسی ، داشتم آمدنش را باور...

من نمی‌دانستم معنی "هرگز" را، تو چرا باز نگشتی دیگر؟

آه ای واژه‌ی شوم، خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز! من پس از این همه سال... چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم، آه...

سایه جان، سایه‌ات مستدام.

  • ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۷
  • مهر ارسنج