درامافون

پیوندها

ما اگر پیچیده ترین و غیر محتمل ترین موارد و اتفاقات و جریاناتِ تمام دوران، یعنی چه گذشته و چه آینده را داشته باشیم، توقع داریم که همه ما را درک کنند! هرکس هم درک‌ش نکشد ما شانه بالا می‌اندازیم و لبانمان را به پایین کش می‌دهیم که مگر چه چیز عجیب و غریبی بود که درک نکرد! اما نوبت به خودمان که می‌رسد، درک نمی‌کنیم! اصلن متوجه نمی‌شویم! غریب است، نمی‌فهمیم، درک‌مان، به دَرَک می‌رود...

  • ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۱
  • مهر ارسنج

تا دیروز از هرکس می‌پرسیدی فلان چیز را چند خریدی؟ می‌گفت آنوقت که دلار ارزان بود فلان تومن، الآن سه برابر شده!

امروز از هرکس می‌پرسی فلان چیز را چند خریدی؟ می‌گوید آنوقت که دلار گران بود فلان تومن...

 

پ.ن| این چُسی هم مقوله‌ی جالبی‌ست در نوع خودش.

  • ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۵
  • مهر ارسنج

جهش و تغییر نسل ها، بیشتر از لحاظ اعتقادی مقوله ای‌ست که بنظرم در ایران بیشتر قابل لمس باشد تا باقی کشور ها، از این رو درک و کنار آمدن طرفین قضیه با این موضوع که چرا بچه‌ام اینطور شد، یا چرا خانواده من اینطور اند سخت و ناراحت کننده‌ست. اما اینکه خانواده به وقت مهمانی رفتن فرزندش را با خود نبرد چراکه فکر می‌کند آبرویشان می‌رود! یا برعکس این قضیه، فرزند از رویارویی خانواده‌ش با دوستان‌ش فراری‌ست، که مثلن مادر من چادر سر می‌کند دوست ندارم دوستانم مسخره‌ام کنند...

*احساس کردم وارد به مبحثی می‌شوم که سر رشته ای درش ندارم.

اما خواستم بگوییم خانواده هرچقدر هم که از شما دور باشد/شده باشد. با تمام تغییر و فاصله های فکری ای که این روز ها با هم دارید، باز هم آنها هسته‌ی تشکیل دهنده‌ی شما هستند، و خاری که به کف پای شما می‌رود، به چشم آنها ! جان عزیزتان هوای خانواده‌تان را داشته باشید و در هر شرایطی هستید سعی کنید روابطی حسنه میان‌تان جاری باشد... من با در نظر گرفتن یک لحظه نبودن‌شان این پست را نوشته‌ام.

  • ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۴
  • مهر ارسنج

خیلی قبل تر از آنکه کتاب قیدار رضا امیرخانی را خوانده باشم، از کلاس های اخلاق آقا مجتبی تهرانیِ خدایش آمرزیده، با مداری کردن با خلق‌ا... آشنا شده بودم. اما، تا بحال شده است که در حال مدارا با شخصی باشید و ناگاه آن را روی کمر خود ببینید که به دنبال هِندِل می‌گردد؟  من همیشه سعی می‌کنم چیزی را از زیر به رو نکشم! کسی را به هر ترتیب ناراحت نکنم و اگر دست روزگار من را جایی رها کرد که آنجا زیر دستانی داشتم، دست تک تک‌شان را بگیرم... اما اینکار را باید بسیار با دقت انجام داد تا تفاوت بین یک آدم خوب و یک آدم احمق مشخص باشد! چرا که واقعن حس خستگیِ ماسیده به آدم دست می‌دهد وقتی تمام خوب بودن هایت را پای اُسکل بودنت بگذارند!

  • ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۱
  • مهر ارسنج
به مشغله هایم که نگاه می‌کنم، آنقدر ها هم الکی نیستند که بگویم هزار تا کار بیخودی دارم، که وقت نمی‌کنم دستی به سر و گوش اینجا بکشم. گرفتاریم، و امیدوارم این دوندگی ها روزی به نتیجه برسد و دیگر آنکه از پیش به آن اشاره شده بود، سفر، خوب است! در رابطه با افسردگی مطالعه کردم و دیدم پوووف پسر، من آدم افسرده‌ای هستم! آن هم به شدت... خوشبختانه چندی‌ست با اکیپی آشنا شده ام که حس بدی نسبت به‌شان ندارم و خوشبختانه تر آنها هم همینطور، و همدیگر را پذیرفته ایم. با هم سفر رفته ایم، خوشگذرانده ایم و از یکدیگر چیز های جدید آموخته‌ایم. فقط گاهی تیکه پراکنی می‌کنند که انگاری این قضیه را همجا باشد! ولی به هر ترتیب خرداد گذشته را به دریاچه‌ی نئور رفتیم و به دنبال آن به سوباتان. حس و حال نوشتن واو به واو سفر نامه در من جاری نیست! لذا عکس هایی را برایتان در نظر گرفته ایم که +فیلم !
  • ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰
  • مهر ارسنج
آدم ها برای زندگی‌شان تصمیم های قشنگی می‌گیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانی‌ست که ده بار در این مسیر می‌زایید، بیست بار می‌چایید، سی بار می‌رینید... آری، دقیقن ! برای بار سی‌ام ریده‌ام... . و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شوم؟ چرا رویم کم نمی‌شود؟ چرا کسی نیست گوش‌م را بپیچاند؟ چرا سرم نمی‌شکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسیدی... . دارم می‌جنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر بار این زندگی را دارم می‌جنگم، از صبح های زود که با خستگی و خواب آلودگی می‌جنگم و بیدار می‌شوم گرفته، تا تمام روزمرگی‌ای که تف توش... تف توش آقا، تا شب ها قبل از خواب که با فضای بیکرانی از فکر و خیال که با لباس رزم و تا خشتک مسلح رو به من سرازیر می‌شوند... . خسته‌ام از این همه عدای آدم های منطقی را در آوردن! خسته‌ام که اینقدر احساسات‌م را دو دستی خفه کرده‌ام، از اینکه هر بار پای دل و عقل آمد وسط، من ریدم به دل...! حس می‌کنم هر بار که اینکار را کرده‌ام، یک مهرداد را در خودم کشته‌ام، حس می‌کنم یک عالمه مهرداد درونم مرده و از داخل بو گرفته‌ام... می‌خواهم خالی شوم... در این لحظه تنها چیزی که می‌خواهم، از خدا؟ کائنات؟ شما؟ خودم؟ نمی‌دانم! می‌خواهم خالی شوم و نمی‌دانم چجوری؟ یا از چه کسی بخواهم؟ نمی‌دانم...
یک بوم بزرگ بگیرم، خودم را رویش بپاشونم ، رویش گریه کنم، تف کنم، ارضا شوم، با منی‌م حجم درست کنم، رویش استفراغ کنم، رنگش کنم، نگاهش کنم و جیغ بکشم............... .

  • ۲۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۸
  • مهر ارسنج
هی بوی تو را، عطر تن و سینه‌ی نرم‌ات 
با هر نفس‌م تیر کشد از پس مهره
میلی به غذا در من بدحال دگر نیست
بانو خبرت نیست ز حالم سر سفره 
آخر ز سفر آیی و پرسی ز من خنگ:
تو منتظرم بودی؟ و گویم که: ی عمره...
  • ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۲
  • مهر ارسنج
اینجور برایم جا افتاده است که سکوت کنم! و قضایا را داخل خودم حل کنم. و این سکوت مقوله‌ی سنگینی‌ست و کار راه انداز، با سکوت می‌شود به حقایق رسید، با سکوت می‌شود نسبت به آدم ها شناخت بیشتری پیدا کرد! اصلن حواس انسان اکولایزر طور است! وقتی چشمانت را ببندی، بهتر می‌شنوی، وقتی دهانت را ببندی، بهتر میبینی و به همین شکل... این یک. 
دو، مادرم به من یاد داده است که همیشه، حتا اگر قرار باشد گردنم را بزنند راست‌ش را بگویم! و من هم این درس را به خوبی آموخته‌ام... و واقعن چه مصلحتی را باید فدای حقیقت کرد؟ یا چرا دروغ های مصلحت گرایانه را برای کسانی که دوست‌شان داریم بکار می‌بریم؟ با این ایده که اگر حقیقت را بفهمد ناراحت می‌شود! اما ناراحتی حقیقت بهتر است، یا ناراحتی فهم دروغ مصلحت گرایانه؟ 

پ.ن| بیایم مثل کف دست باشیم، صاف، ساده، بیایم بین خطوط نه در حاشیه! بیایم سر هیچ و پوچ یکدیگر را از دست ندهیم... 
  • ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۹
  • مهر ارسنج
خواستم شرحی بر حال و احوال این روزها و اتفاقاتی که گریبان گیر من سالخورده شده است را سیاهه کنم، اما... چه بگویم که از "با" بسم الله مداد می‌شکند، جوهر پس می‌افتد و ورق واجر... چه بگویم؟ و چگونه دهان باز کنم که سیل این کلمات تند و تلخ و لزج که مثل چاه پر شده، تمام دهانم را در بر گرفته، این مجاز خانه را زیر خود نبرد؟ تا کی صافیِ صبر را سر بکشم؟ تا کی قورت دهم این روزگار بد قلق را؟ سر جگرم از دندان زخم است! دلِ تنگم سوخته و غصه دارم برای خودم... برای خود ساده و مثل کف دستم... . که هر بار برای زندگی‌ام تصمیمی گرفته‌ام، یک اتفاق از پشت رویم تکل زده است...
و آری، این خاصیت باد است، بو ها را با خود به این طرف و آن طرف می‌کشاند، آری، دوباره بوی امید، دوباره وزش باد...
  • ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۶:۳۶
  • مهر ارسنج
چند روز قبل که فلان جا کاری داشته‌ام و همان‌طور که قدم می‌زدم باری به سرم افتاد که یک باکس آب معدنی تگری فراهم کنم! فراهم کردم و آن را با خود خِر کش کردم و هرکس که دیدم دارد از گرما مایع وجودش را با تعرق بیرون می‌ریزد را، یک آب معدنی هدیه دادم... واکنش ها قشنگ بودند، انگار که درست به موقع و سر بزنگاه به دادشان رسیده باشم و خوشبختانه روی لب همه‌شان لبخند نشست... خودم از این کارم خوشم آمد و امروز هم در همان راستا خیلی رندوم طور فلان خیابان را شیرینی پخش کردم! ملت با لبخند می‌پرسیدند به چه مناسبت؟ من هم با لبخند به هرکس یک جواب می‌دادم! مثلن ورود به تابستان، یا سه شنبه های دانمارکی، یا موضوع آزاد و امثالهم...
و اینکه پل گیشا را جمع کردند، دارم فکر می‌کنم حالا چطور زیر پل گیشا قرار بگذاریم؟ حال غریبی‌ست! مثل امروز صبح که از زیر پل گیشا، روی پل گیشا معلوم بود...
  • ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۴
  • مهر ارسنج