درامافون

پیوندها
یک کوله پشتی ای میخواهم بگیرم که بتوانم تخته شاسی A3 درونش بگذارم،پس از زیر رو کردن دیجی کالا موردی را پسند کردیم، لاکن شک دارم که تخته شاسی A3 درونش جا می گیرد یا اما. ابعاد خارجی را 12 × 31 × 43 سانتی‌متر نوشته بودند، در نظر اول قبول است، چراکه کاغذ A3 ابعادش 420 × 297 میلی متر است. اما این ابعاد خارجی ـست و مهم داخلی ـست که 16 لیتر نوشته شده بود! حال اینجا قضیه اندک پیچی برای من می خورد، چرا که باید کمیت را بر حجم بگذارم و لیتر را به سانتی متر مکعب تبدیل کنم، و همانطور که می دانید هر 1 لیتر برابر می شود با 1000 سانتی متر مکعب، و برای تبدیل لیتر به سانتی متر مکعب، عدد مربوطه را بایست در 1000 ضرب کرد. که عدد 16000 به دست می آید. حالا ما اینجا بر می گردیم به اندازه کاغذ A3 که 420 × 297  میلی متر است و مساحت ـش با تبدیل میلی متر به سانتی متر می شود 1247.4 سانتی متر مکعب، اما از طرفی این سوال مطرح است که اندازه ی کاغذ A3 با تخته شاسی ش کمی توفیر دارد که اصلن آقا نمی دانم، جا می شود یا جا نمی شود؟ نصفه شبی مسائل ریاضی راه انداختیم برای خودمان که اصلن حالا فهمیدی چرا سر و کارم با تخته شاسی ـست و از همان اول اعداد و ارقام اذیتم می کرد ؟ !

پ.ن|
برم بخوابم، حالم خوب نیست.
  • مهر ارسنج
بعد از سی و دو سال، می گفت فاصله ی بینِ بیست تا سی سالگی، مثل چشم بر هم زدن می ماند، چراکه شیرین ترین دوران است و چیز های خوب و شیرین معمولن یکباره تمام می شوند و تو می مانی و طعم شیرینی، پس نباید این روز ها را از دست داد و تمام لذت ش را بایست برد. اما من زود تر به این نتیجه رسیده بودم و همین نتیجه گیری های زود تر از موسم خودش هزار یک بلیه به دنبال دارد که مثلن همش استرس این را داشته باشی که دیر شد! بجمب، یالا... که نشود بعد از سی سال بنشینی و ببینی همه ش را با استرس دویدی و حالا نا نداری رشته ی هیچ کلامی را بگیری که اصلن همین حالا هم همین است، هر شب خودت را مفقودِ کرور کرور فکر کنی و وقتِ نوشتن که باشد؛ بنا را به سکوت می گذاری که چه؟
پیرم در آمد و فهمیدم، راهی که می روم درست است.
اما از خاکی می روم؛ مزه دارد؟ مرض دارم؟ خسته شدم؟
سوال دارم، سوال دارم از خودم. خودمی که هر بار خواستم آشنایی بدهم به هر طریق ما را پیچاند و با هیچ عددی سر سازش با ما را ندارد، بهونه می گیرد که دلم درد می کند. با انگشت اشاره پاییز را نشان می دهم که یکهو می آید. چشمانش را بالای سرش می چرخاند که نوچ، محرم هم یکهو آمد. می گویم ش که تو ببین نارنجی ها را، ببین نارنگی ها را. هنوز حرفم تمام نشده می گوید تو ببین ایستگاه صلواتی ها را، ببین زنجیر زنی ها را. تا می آیم چیزی بگویم، انگشتش را روی دماغش فشار می دهد که: هیـــس! فستیوال راه انداخته اند و انگار در این دو روز همه چیز آزاد باشد. از چند ماه قبل باشگاه می روند که در دسته های عزاداری بدن نمایی کنند، لا به لای زنجیر زنی هم که با خواهران پل های ارتباطی بر قرار می شود. با هفتاد قلم میک آپ و ناخون های مصنوعی در ایستگاه صلواتی برای عزادار ها شربت بریزی که اصلن بحث شئونات و اینها به کنار. قوانین راهنمایی و رانندگی که هیچ، فهم و شعور نریختن زباله روی زمین هم به کنار، اصلن آقا حوصله ی شرح قصه نیست! فقط همین را بگویم که،؛ نه، ناموسن حسین باس خاطره چی کشته شد؟ نه، حضرت عباسی اگر قراره خودتون مقدساتِ خودتون رو به سخره بگیرید که حضرت زینب (س) می گفت کاش نبودم، کربلا در کربلا می ماند و اینها... خب چرا؟
اول کمی نوازشش می کنم که آرام باش، اشکال ندارد، جهان سوم است و بیخیال و اینها، بعد می گویم که به نظرم ملت ما به یک تخلیه ی درست و برنامه ریزی شده نیاز دارند! اگر اینطور باشد، خودشان، خودشان را در هر تقی به توقی خوردن تخلیه نمی کنند و دستی دستی با دستِ خودشان به باور و عقاید و شهر و مملکت شان، گند نمی زنند! بعدشم اینکه، تو چه کار باقی داری؟ تو زندگی ت را بکن! همین الآن که چهار صبح است، یکی برای نماز از خواب بیدار می شود، یکی برای بازیِ نهنگِ آبی، یکی هم مثل تو فقط زیاد فکر می کند.
  • مهر ارسنج
نیت به کوچ کردیم که روز تولد خود را در طبیعت بگذرانیم، پنج شنبه شب راهی مسیر قله ی دارآباد شدیم، لاکن به قله نرفتیم و در حاشیه رودخانه به راه خود ادامه دادیم. ماه کامل طور بود، اما هوا ابری شد و همجا تاریک و من هم هِدلایت نداشتم، پس در تاریکی رفتم و رفتم و رفتم تا جایی که مدنظرم بود را پیدا کنم، اما خب کوه در شب داستانش جداست. محل مد نظر را پیدا نکردم، ساعت هم چهار صبح بود، جایی نزدیک به آب آتشی برافروختم و از شدت خستگی بیهوش شدم.
  • مهر ارسنج
میدانی؟ تنها ماهیت سوال نیست که باعث سخت شدنش می شود. چند اِلِمان دیگر هم دخیل است. اینکه چه کسی، چه سوالی را در چه شرایطی، جلو چه کسانی بپرسد.
لذا از طرفی، اگر "چه کسی" سوالی پرسید با تمام المان های قید شده، شما می توانید از گزینه های:
الف) آب شوم به زیر زمین بروم.
ب) تبخیر شوم به هوا بروم.
ج) سنگ شوم، مثال اصحاب کهف.
د) تلفن همراه م زنگ بخورد و بحث عوض شود.
استفاده کنید، یا مثل مرد نفسی در سینه بی اندازید و به چشم های "چه کسی" خیره شوید و جواب بدهید.
  • مهر ارسنج
ابتدای خاموشی بود، همه ی چراغ ها خاموش، جز سوسوی دو چراغِ قرمز و سبزِ کوچکِ وسطِ آسایشگاه. جوراب ها شسته، لب تخت. همه کُرکی پوش، روی تخت هایشان. من شماره ی یک بودم، آن گوشه ی آسایشگاه تخت اول، طبقه ی دوم، کنار پنجره. از لا بلای تخت ها صدای گریه می آمد. یکی می خندید، آن یکی خور و پوف می کرد، قییییژِ باز شدن کمد و صدای برخورد قفل ش به درِ فلزی، یک پِچ پِچ ریزی هم متنِ تمام صدا ها بود؛ با فاصله ی دو تخت از من هم یکی آرام ناله می کرد! که ناگهان افسر شب نعره زنان وارد آسایشگاه شد که به ما بگوید وقتی خاموشی زده می شود باید خوابید! جوری که کسانی که خواب بودند هم از خواب بیدار شدند تا بشنوند که باید همین کار را می کردند! صدای گریه و خنده و همه ی صدا ها، حتا صدای خور و پوف ها قطع شد. با فاصله ی دو تخت از من یکی آرام ناله می کرد. کم کم همه به خواب رفتند و دوباره صدای خور و پوف ها شروع شد، هم تختی ام در طبقه پایین از این پهلو به آن پهلو می شد، تخت تکان می خورد و من هم نا خواسته از این پهلو به آن پهلو می شدم. خوابم نمی برد، مثل بیشتر شب ها. با نور ساعتم کلمه های کتاب را روشن می کردم و سعی می کردم به زور ادامه ی حرف های فالاچی را بخوانم. خسته شدم، کتاب را بستم، روی شکمم گذاشتم و به سقف بلندِ آسایشگاه خیره شدم و گوش هایم را تیز کردم. اول، صدای قدم های آرامِ نگهبانِ آسایشگاه بود. دوم، خور و پف ها. سوم، فهمیدم کسی که گریه می کرد، هنوز هم دارد آرام و بی صدا گریه می کند، اما من گوش هایم را تیز کرده بودم! چهارم، با فاصله ی دو تخت از من یکی آرام ناله می کرد.

پ.ن|من بودم، در آستانه ی یک زندگی گروهی. اوایلِ شهریورِ سال نود و چهار.
پ.ن2|چقدر زود می گذری زمان، کاش دستم به تو رسد.

پیشنهادی| J Bar Blues ، اثری از jim bonney آهنگ ساز و نوازنده ی آمریکایی،در آلبوم موسیقی بازی MafiaIII
  • مهر ارسنج

یک تفاوت بین من و حضرت امیرالمومنین (ع) هست که ایشون نصف شب به صورت ناشناس برای یتیم‌ها خوراکی می‌بردند، بنده وبلاگ ها را می‌خوانم. چرا که وبلاگ خوانی هم عالمی دارد سوای وبلاگ نویسی! شاید من یکی از انگشت شمار آدم های نیم کره‌ی شرقی زمین باشم که این ساعت می‌نشینم و بی صدا خط فکری کسانی رو دنبال می‌کنم که هیچ ایده ای ازشان ندارم.

پ.ن| یک سوالی هم هست که، چطور امیرالمومنین (ع) به صورت ناشناس برای یتیم ها خوراکی می‌بردند که همه می‌دانند؟ 

پ.ن۲| شاید ناشناس بودن آن زمان ماهیتش فرق داشته است!

  • مهر ارسنج
امروز صبح سوار تاکسی شدم گفتم: سلام، آقای راننده هم با نگاهی محبت آمیز در جوابم گفتند: سلام، روزت مبارک. پرسیدم مگر امروز چه روزی‌ست؟ گفتند که روز جهانی عکاس. تیز و بُز صفحه‌ی اینستای خود را باز کردم و دیدم بعله... روز، روزِ جهانیِ عکاس هست! همه همدیگر را منشن کرده اند و همه در استوری هایشان به یکدیگر این روز فرخنده را تبریک می‌گفتند و در همین میان ایرانسل مدام پیام تبریک می‌فرستاد و آقای راننده با چراغ و بوق پاسخ تبریک دیگر ماشین ها را می‌داد.

پ.ن| روزتان مبارک.
  • مهر ارسنج
می دانی چه حسی دارد وقتی دراز کشیده ای وسط ناکجا آبادی که تنها آلودگیِ نوری ـش ماه باشد و آسمان پُر از ستاره و هر چند ثانیه یک بار یک شهاب با سرعت رد شود؟ من می دانم، حس جالبی ست وقتی شهاب سنگ های بزرگ از جَو خارج شوند و زمانِ پودر شدن ـشان به سه ثانیه برسد و از خود رَدِ سبز و قرمز بجا بگذارند. حس جالبی ـست وقتی در سال یک شب آسمان مثل هر شب نیست. و من این یک شب را تحت هیچ شرایطی از دست نمی دهم، هیچ وقت.

از دلِ "میان ستاره ای" جایی که کوپر گفت: ما همیشه خودمون رو با توانایی غلبه بر غیرممکن‌ ها تعریف کردیم. و ما این لحظات رو می شمریم، لحظاتی که جرات می‌کنیم جایی بالاتر رو نشونه بریم، که موانع رو درهم بشکنیم، تا به لایتناهی ستاره‌‌ ها برسیم، تا ناشناخته را به شناخته‌ شده تغییر بدیم.

پ.ن|
نقاشی از من.
  • مهر ارسنج
در راستای کاری که پیرو مانزونی کرده بود و در پست قبل به آن اشاراتی شد، امروز بنده با چنلی در تلگرام آشنا شدم که دو سال هست هر شب عکس یک چنگال را آپلود می کند، هر شب، همان عکس! دو سال! بعد، چهل و چند هزار تا هم مِمبر دارد بازدید از عکس هایش هم به ملیون می رسد.
خب اینجا باید ترسید! من واقعن می ترسم از جایی که داریم می رویم.
@LovelyFork
  • مهر ارسنج
رفته بودم به یک گالری در جُردن، خیلی شیک و مجلسی و لوکس طوری و این ها. از کنار تک تک کار ها رد شدم و نگاه کردم، هیچ کدام بیست ثانیه هم من را نگه نداشت که بهش دقت کنم. بیشتر قیمتِ تابلو ها برایم جالب بود! وسطِ بوم با قلمویی بزرگ، رنگی قرمز کشیده بود، قیمت شش ملیون، که سه نسخه از آن به فروش رفته بود.
صاحبِ آثر کنارم آمد، یک خانمِ جوان، یک تیپِ هنری (که بر طبق قاعده می دانید در رابطه با چه تیپی صحبت می کنم) کنار من به همان تابلو نگاه کرد و گفت هر بار که نگاه ـش می کنم همان حس نفرت و خشمی که وقتِ کشیدنش داشتم را به من القاء می کند. ابتدا دقیق نگاهش کردم، گفت سلام، باز هم نگاهش کردم؛ یکم جا خورد، جوابِ سلامش را دادم و گفتم: "پیرو مانزونی1 را می شناسید؟" گفت که تا بحال اسمش را هم نشنیده است. برایش توضیح دادم که او یک هنرمندِ ایتالیایی بوده که در دهه ی شصت میلادی زندگی می کرده و در یکی از گالری هایش یک چیز جدید به نمایش می گذارد که مورد استقبال خیلی ها قرار می گیرد و همه ی آن آثار را می خرند! سپس خاطر نشان کردم که گالری شما و کار های ـتان و موفقیت ـتان در فروش ـشان دقیقن من را یاد آن گالری مانزونی انداخت. فقط فکر می کنم از لحاظ دیدگاه ـتان نسبت به این کار، با مانزونی یکم تفاوت داشته باشید! خیلی کنجکاو بود که مانزونی که بوده و چه کار کرده و دیدگاه ـش چه بوده، برای همین در تلفن همراهش اسم مانزونی را سیو کرد که بعدن در رابطه اش مطالعه کند.

1- پیرو مانزونی هنرمندی ایتالیایی بوده که طی یک حرکت انتقادی به سقوط مفهوم هنر، به صورت کلکسیون در نود عدد کنسرو مدفوع خودش را جا می دهد و آنها را به قیمت طلایی معادل وزن آن کنسرو ها می فروشد! و جالب اینجاست که ملت با کله همه ی کنسرو ها را می خرند!
پ.ن|
میان داخل کنسرو گند زدن و روی بوم، هیچ توفیری نیست!
پ.ن2|
من خودم هنر خوانده ام خیر سرم، که البته چیزی هم از هنر نمی دانم اصلن، ولی خواهشن نگو که این خط قرمز حسِ من بوده، نگو که ناشی از کلی خشم و نفرت و سنگینی و دوری و درد و فیلان است که گوشم از این کرسی شعر ها پر است،؛ کند ذهن، کسی حسش را می فروشد؟ آن هم سه بار ؟! تو سه بار با خشم و درد و کوفت و یرقان آن قلموی بی صاحب را کشیدی وسط بوم؟!
پ.ن3|
دوست داشتم وقتی با پیرو مانزونی خوب آشنا شد و یاد حرف من افتاد، میمیکِ صورتش را می دیدم.
  • مهر ارسنج